فیک moon river 🌧💙پارت³¹
نمیخواستم سرم رو بلند کنم چون امپراطور ضعیف ترین حالت ممکنم و چهره اشک آلودم رو میدید و من اینو نمیخواستم....پس به دامن لباسم چنگ زدم.....فکرشم نمیکردم اینقدر تحمل این موضوع برام سخت باشه
ملکه « بله یادمه گفتم تحقیق کن...نکنه حقیقت رو فهمیدی؟
یونگی « بله بانوی من....یئون دختر حقیقی و واقعی ماست....
یوری « زانو زدم و گفتم « بانوی من اگه ملکه دختر ما باشه هویتش مشخصه و لیاقت داشتن این مقام رو طی اتفاقات اخیر نشون داد....خواهش میکنم با علاقه امپراتور و ملکه موافقت کنید
ملکه « نمیدونم چی بگم....تو مطمئنی؟
یونگی « بله بانوی من
ملکه « خیلی خب موافقت میکنم اما اگه خطایی از ملکه سر بزنه بشدت تنبیه میشه
کوک « فکرشم نمیکردم مادرم اینقدر به یئون سخت بگیره... وقتی وزیر مین طبق معمول اومد و دادم رسید نفسی از روی آسودگی کشیدم....خوشحال بودم که یئون فرزند واقعی وزیر مینه...اما حال خودش اصلا خوب نبود....درسته سرش پایین بود اما گریه هاش از چشم من دور نمونده بود....با شنیدن کلمه مرخصید از زبان مادرم بلند شدم و به بانو یوری اشاره کردم به یئون کمک کنه بلند شه
یوری « دیدن گریه های یئون قلبم رو بدرد میورد...مخصوصا الان که فهمیدم واقعا دختر خودمه...دستش رو گرفتم و بلندش کردم...بدنش به وضوح میلزید....و باعث میشد دلم بیشتر برای جگر گوشه ام بسوزه...
یئون « دلم میخواست الان که بانو یوری مادر واقعیمه توی آغوشش غرق شم جای این چند سال توی آغوش مادرم گریه کنم....با کمک بانو یوری بلند شدم....دیدم به خاطر گریه تار بود....حالم خوب نبود و دلم میخواست استراحت کنم...با رسیدن به وزیر مین و وزیر جانگ و امپراطور همشون با نگرانی نگاهم کردن
کوک « ح...حالت خوبه؟
یئون « بله سرورم....ف...فقط یه کم خسته ام....
یونگی « یئون من
کوک « فکر کردی سرت رو بندازی پایین نمیفهمم گریه میکنی؟
یئون « عالیجناب
کوک « معذرت میخوام وزیر مین....به خوبی از دخترتون مراقبت نکردم....
یونگی « اوه س..سرورم
کوک « بانو یوری لطفا یئون رو ببرین به اقامتگاهش...طبیب مخصوصم رو خبر میکنم معاینه اش کنه....تو هم گریه نکن دیگه....دیدن اشکات قلبم رو بدرد میاره
یوری « نگران نباشید سرورم ملکه رو تا اقامتگاهشون همراهی میکنم
جیهوپ «( دم گوش یونگی) پیس پیس...ببین دامادت داره با دخترت لاس میزنه....
یونگی « خفه شو جیهوپ این داماد منو و تو رو با کائنات یکی میکنه....
جیهوپ « چه بی اعصابی ها
کوک « ممنونم بانو مین...وزیر مین...وزیر جانگ.. لطفا همراه من بیایید
یونگی « اطاعت میشه سرورم
یئون « با بدبختی و برای نگران نکردن بیشتر مادرم بانو یوری خودم رو به اتاقم رسوندم....در حالی که نگرانی از چهره اش مشهود بود لبخند گرمی زد و کمکم کرد روی تختم دراز بکشم....
ملکه « بله یادمه گفتم تحقیق کن...نکنه حقیقت رو فهمیدی؟
یونگی « بله بانوی من....یئون دختر حقیقی و واقعی ماست....
یوری « زانو زدم و گفتم « بانوی من اگه ملکه دختر ما باشه هویتش مشخصه و لیاقت داشتن این مقام رو طی اتفاقات اخیر نشون داد....خواهش میکنم با علاقه امپراتور و ملکه موافقت کنید
ملکه « نمیدونم چی بگم....تو مطمئنی؟
یونگی « بله بانوی من
ملکه « خیلی خب موافقت میکنم اما اگه خطایی از ملکه سر بزنه بشدت تنبیه میشه
کوک « فکرشم نمیکردم مادرم اینقدر به یئون سخت بگیره... وقتی وزیر مین طبق معمول اومد و دادم رسید نفسی از روی آسودگی کشیدم....خوشحال بودم که یئون فرزند واقعی وزیر مینه...اما حال خودش اصلا خوب نبود....درسته سرش پایین بود اما گریه هاش از چشم من دور نمونده بود....با شنیدن کلمه مرخصید از زبان مادرم بلند شدم و به بانو یوری اشاره کردم به یئون کمک کنه بلند شه
یوری « دیدن گریه های یئون قلبم رو بدرد میورد...مخصوصا الان که فهمیدم واقعا دختر خودمه...دستش رو گرفتم و بلندش کردم...بدنش به وضوح میلزید....و باعث میشد دلم بیشتر برای جگر گوشه ام بسوزه...
یئون « دلم میخواست الان که بانو یوری مادر واقعیمه توی آغوشش غرق شم جای این چند سال توی آغوش مادرم گریه کنم....با کمک بانو یوری بلند شدم....دیدم به خاطر گریه تار بود....حالم خوب نبود و دلم میخواست استراحت کنم...با رسیدن به وزیر مین و وزیر جانگ و امپراطور همشون با نگرانی نگاهم کردن
کوک « ح...حالت خوبه؟
یئون « بله سرورم....ف...فقط یه کم خسته ام....
یونگی « یئون من
کوک « فکر کردی سرت رو بندازی پایین نمیفهمم گریه میکنی؟
یئون « عالیجناب
کوک « معذرت میخوام وزیر مین....به خوبی از دخترتون مراقبت نکردم....
یونگی « اوه س..سرورم
کوک « بانو یوری لطفا یئون رو ببرین به اقامتگاهش...طبیب مخصوصم رو خبر میکنم معاینه اش کنه....تو هم گریه نکن دیگه....دیدن اشکات قلبم رو بدرد میاره
یوری « نگران نباشید سرورم ملکه رو تا اقامتگاهشون همراهی میکنم
جیهوپ «( دم گوش یونگی) پیس پیس...ببین دامادت داره با دخترت لاس میزنه....
یونگی « خفه شو جیهوپ این داماد منو و تو رو با کائنات یکی میکنه....
جیهوپ « چه بی اعصابی ها
کوک « ممنونم بانو مین...وزیر مین...وزیر جانگ.. لطفا همراه من بیایید
یونگی « اطاعت میشه سرورم
یئون « با بدبختی و برای نگران نکردن بیشتر مادرم بانو یوری خودم رو به اتاقم رسوندم....در حالی که نگرانی از چهره اش مشهود بود لبخند گرمی زد و کمکم کرد روی تختم دراز بکشم....
۱۰۰.۲k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.