چـ نـ د پـ ارتـ یـ درخواستی هیونلیکس
چـنـد پـارتـیـ #درخواستی #هیونلیکس
ساعت ³⁰•⁸بعد از ظهر عمارت هـوآنـگـ
پسر کوچکتر مثل همیشه در حال سرزنش شدن بود...
اما ایندفعه نه تنها مادرش بلکه پدر ناتنی اش بخاطر چیز بیهوده او را سرزنش میکردند...
«من بهت گفتم این کارو نکن»
«من که بهت گفتم فلان لباسو نپوش»
«من بهت گفتم نرو رشته هنر»
و هزاران به اصطلاح نصیحت دیگر که با فریاد های بلند به گوشش میرسید...
بالاخره پس از سرزنش ها به سمت اتاقش رفت و در را بست و با خود گفت«مامان کم بود اینم اضاف شد»
در اتاق را باز کرد و بیرون رفت و به سمت اتاق پسر بزرگتر قدم برداشت...
در را زد و منتظر جواب ماند
که پسر بزرگتر گفت«بیا داخل»
دستگیره در را پایین کشید که در باز شد...
پسر بزرگتر با دیدن پسر موبلوند تعجب کرد و گفت«اینجا چیکار میکنی چیکارم داری؟»
پسر موبلوند با مظلومیت گفت«میتونم بغلت کنم؟»
پسر بزرگتر تعجبش بیشتر شد و گفت«اونوقت چرا؟»
پسر کوچکتر لبخند غمگینی زد و گفت«چون خیلی به بغل نیاز دارم لطفا بزار بغلت کنم خاهش میکنم:)»
پسر مو مشکی گفت«باشه ولی فقط چند لحظه»
پسر بزرگتر که به تاج تخت تکیه داده بود داشت صحبت میکرد...
پسر موبلوند به سمت تخت رفت و روی پسر مو مشکی دراز کشید و دستانش را دور کمرش حلقه کرد...
و با بغض گفت«ممنونم ازت»
کم کم بغض تبدیل به اشک شد و اشک تبدیل شد به گریه بلند بلند...
با دستان نرم و بامزه اش لباس پسر بزرگتر را بیشتر فشار میداد و بیشتر اشک میریخت...
پسر بزرگتر ارام لب زد«اشکال نداره:)گریه کن گریه کن پسر کوچولو:)»
پسر کوچکتر با گریه گفت«هیچ..هیچکس منو...منو دوست نداره»
(حرف امروز دختر داییم:)
پسر بزرگتر گفت«هیشش همه چیز قراره درست بشه بچه کوچولو:)»
پس از گذشت زمانی نا مشخص پسر کوچکتر از شدت خستگی و گریه های طولانی،روی پسر بزرگتر خوابش برد...
پسر بزرگتر خواست پسر کوچکتر که مثل یک بچه گربه به لباسش چسبیده بود را از خودش جدا کند اما نتوانست پس دست از تقلا برداشت و به خواب فرو رفت...
ساعت³⁰•⁵صبح عمارت هوانگ
.....
خبببب کم شد بخاطر اینکهههه
اینکهههههه یه پارت از فیک تمام چیزی که میخاستیم هم میخام بزارم گیلیگیلیییگیلیلییی
شرایطا هاهاها
⁶لایک
⁶کامنت
کمه دیگه برسونیدددد
ساعت ³⁰•⁸بعد از ظهر عمارت هـوآنـگـ
پسر کوچکتر مثل همیشه در حال سرزنش شدن بود...
اما ایندفعه نه تنها مادرش بلکه پدر ناتنی اش بخاطر چیز بیهوده او را سرزنش میکردند...
«من بهت گفتم این کارو نکن»
«من که بهت گفتم فلان لباسو نپوش»
«من بهت گفتم نرو رشته هنر»
و هزاران به اصطلاح نصیحت دیگر که با فریاد های بلند به گوشش میرسید...
بالاخره پس از سرزنش ها به سمت اتاقش رفت و در را بست و با خود گفت«مامان کم بود اینم اضاف شد»
در اتاق را باز کرد و بیرون رفت و به سمت اتاق پسر بزرگتر قدم برداشت...
در را زد و منتظر جواب ماند
که پسر بزرگتر گفت«بیا داخل»
دستگیره در را پایین کشید که در باز شد...
پسر بزرگتر با دیدن پسر موبلوند تعجب کرد و گفت«اینجا چیکار میکنی چیکارم داری؟»
پسر موبلوند با مظلومیت گفت«میتونم بغلت کنم؟»
پسر بزرگتر تعجبش بیشتر شد و گفت«اونوقت چرا؟»
پسر کوچکتر لبخند غمگینی زد و گفت«چون خیلی به بغل نیاز دارم لطفا بزار بغلت کنم خاهش میکنم:)»
پسر مو مشکی گفت«باشه ولی فقط چند لحظه»
پسر بزرگتر که به تاج تخت تکیه داده بود داشت صحبت میکرد...
پسر موبلوند به سمت تخت رفت و روی پسر مو مشکی دراز کشید و دستانش را دور کمرش حلقه کرد...
و با بغض گفت«ممنونم ازت»
کم کم بغض تبدیل به اشک شد و اشک تبدیل شد به گریه بلند بلند...
با دستان نرم و بامزه اش لباس پسر بزرگتر را بیشتر فشار میداد و بیشتر اشک میریخت...
پسر بزرگتر ارام لب زد«اشکال نداره:)گریه کن گریه کن پسر کوچولو:)»
پسر کوچکتر با گریه گفت«هیچ..هیچکس منو...منو دوست نداره»
(حرف امروز دختر داییم:)
پسر بزرگتر گفت«هیشش همه چیز قراره درست بشه بچه کوچولو:)»
پس از گذشت زمانی نا مشخص پسر کوچکتر از شدت خستگی و گریه های طولانی،روی پسر بزرگتر خوابش برد...
پسر بزرگتر خواست پسر کوچکتر که مثل یک بچه گربه به لباسش چسبیده بود را از خودش جدا کند اما نتوانست پس دست از تقلا برداشت و به خواب فرو رفت...
ساعت³⁰•⁵صبح عمارت هوانگ
.....
خبببب کم شد بخاطر اینکهههه
اینکهههههه یه پارت از فیک تمام چیزی که میخاستیم هم میخام بزارم گیلیگیلیییگیلیلییی
شرایطا هاهاها
⁶لایک
⁶کامنت
کمه دیگه برسونیدددد
۱۸.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.