فیکشن سهون پارت ۳۲(اخر)
🚫رقص روی خون🚫
پارت سی و دوم
نویسنده:ارتمیس
ایو از خوشحالی لبخندی زد
سهون با مکث کوتاهی گفت:میای...
بلند شد و دستشو به سمت ایو گرفت و ادامه داد:میای با هم زندگی کنیم؟
ایو لبخندشو پرنگ تر شد و دستشو به سهون داد و بلند شد و خنده ی ریزی کرد و سرشو به نشانه ی تائید تکون داد
#سه_سال_بعد
_اوما(مامان)تو و بابا کره ای هستین پس چرا اومدین اروپا!!
آیو:اوم میدونی اخه پدره دسته گلت با کُره کلا نمیساخت
_چرا؟راست میگه اپا؟(پدر)
سهون با خنده نفسشو بیرون داد
ایو:مبنجیا بزار یه داستان برات بگم
مینجی سرشو تکون داد و ایو شروع به حرف زدن کرد:یه خرش لاغر مردنی بود که همه رو مورچه میدید و میزد لهشون میکرد این خرس یه فرشته ی مهربونو حرص میداد و لقبه هویجو بهش میداد اما خب این خرس لاغر بلاخره مغزش اومد سر جاش
سهون:یاااا منو به خرس لاغر تشبیه میکنی؟الان حسابتو میرسم
سهون رو به مینجی کرد و گفت:دخترم میای مامانتو ادم کنیم تا درست داستان بگه؟؟
مینجی با خنده سرشو تکون داد و دنبال ایو رفتن
ایو:به من نمیرسینننن
ایو به اشپزخونه رسید و یهو ایست کرد:هی اوه سهون خامه رو دوباره نزاشتی تو یخچال
سهون ظرفو برداشت و گفت حالا که فکر میکنم خوب شد که نزاشتم
دره ظرفو برداشت خامه رو به صورت ایو زد
ایو با حرص خامه رو از چشماش پاک کرد و به چشمای سهون زد و با ته مونده ی خانه تو ظرف به صورت مینجی زد
هر سه تا ار خنده پخش زمین شده بودن
مینجی:ولی حالا که دقت میکنم داستان مامان رمانتیک بودا!!
سهون و ایو پوکر بهم نگاه کردن و دوباره زدن زیر خنده.
☁︎زیبا ترین باران ها از سیاه ترین ابر ها هستن پس در بدترین لحظات زندگی دنبال نوری از موفقیت باشید☁︎
پایان✍︎
❤︎امیدوارم لذت برده باشیدシ︎
✔︎لایک و کامنت یادتون نره❥︎
فالو کنید با پیج دوم بک میدم[:
پارت سی و دوم
نویسنده:ارتمیس
ایو از خوشحالی لبخندی زد
سهون با مکث کوتاهی گفت:میای...
بلند شد و دستشو به سمت ایو گرفت و ادامه داد:میای با هم زندگی کنیم؟
ایو لبخندشو پرنگ تر شد و دستشو به سهون داد و بلند شد و خنده ی ریزی کرد و سرشو به نشانه ی تائید تکون داد
#سه_سال_بعد
_اوما(مامان)تو و بابا کره ای هستین پس چرا اومدین اروپا!!
آیو:اوم میدونی اخه پدره دسته گلت با کُره کلا نمیساخت
_چرا؟راست میگه اپا؟(پدر)
سهون با خنده نفسشو بیرون داد
ایو:مبنجیا بزار یه داستان برات بگم
مینجی سرشو تکون داد و ایو شروع به حرف زدن کرد:یه خرش لاغر مردنی بود که همه رو مورچه میدید و میزد لهشون میکرد این خرس یه فرشته ی مهربونو حرص میداد و لقبه هویجو بهش میداد اما خب این خرس لاغر بلاخره مغزش اومد سر جاش
سهون:یاااا منو به خرس لاغر تشبیه میکنی؟الان حسابتو میرسم
سهون رو به مینجی کرد و گفت:دخترم میای مامانتو ادم کنیم تا درست داستان بگه؟؟
مینجی با خنده سرشو تکون داد و دنبال ایو رفتن
ایو:به من نمیرسینننن
ایو به اشپزخونه رسید و یهو ایست کرد:هی اوه سهون خامه رو دوباره نزاشتی تو یخچال
سهون ظرفو برداشت و گفت حالا که فکر میکنم خوب شد که نزاشتم
دره ظرفو برداشت خامه رو به صورت ایو زد
ایو با حرص خامه رو از چشماش پاک کرد و به چشمای سهون زد و با ته مونده ی خانه تو ظرف به صورت مینجی زد
هر سه تا ار خنده پخش زمین شده بودن
مینجی:ولی حالا که دقت میکنم داستان مامان رمانتیک بودا!!
سهون و ایو پوکر بهم نگاه کردن و دوباره زدن زیر خنده.
☁︎زیبا ترین باران ها از سیاه ترین ابر ها هستن پس در بدترین لحظات زندگی دنبال نوری از موفقیت باشید☁︎
پایان✍︎
❤︎امیدوارم لذت برده باشیدシ︎
✔︎لایک و کامنت یادتون نره❥︎
فالو کنید با پیج دوم بک میدم[:
۶.۱k
۰۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.