ندیمه عمارت p:²⁷
با دست پشت بوته ها رو نشون دادم:از اونجا..
خواست چیزی بگه که دستمو بیشتر روی دهنش فشار دادم و کشیدمش پشت دیوار و از دور بوته ها رو زیر نظر داشتم...
با صدای اروم گفت: میشه بگی داری چیکار میکنی؟
هایون:هیسس....اکه ساکت نباشی دستمون به پشمم نمیرسه!
دوباره با صدای اروم گفت:الان دقیقا دنبال چی؟
همنطور که نگاه به بوته هایی بود که تکون های ریز میخورد اروم گفتم:دزد دیگه...
نگاهی به من کرد و بعد به بوته ها و با صدای بلندی گفت:دزد و زهرماررر...دوساعت من و اسکول کردی...
با صدای بلندش علاوه بر یکه خوردن من گربه ای که پشت بوته ها بود پرید بیرون و با تمام سرعت دوید رفت...با چشمای گرد شده نگاش کردم...دستمو روی قلبم گذاشتم
هایون:سکته کردم .. بلندگو قورت دادی مگهه
هامین:پنج دقه من و واسه یه گربه معطل کردی!
تاسف بار سر تکون داد و به سمت نگهبانی قدم برداشت.. پشت سرش قدم برداشتم با یه پرش خودم رسوندم بهش..
هایون:ولی اگه دزده بود چی میشد!
عصبی برگشت سمتم که شونه بالا انداختم ..
هایون: چیه خوو...بد باملاحضه ام!...تازشم نگهبانی به گربه ها گیر نمیده؟
هامین:علاوه بر گربه ها به میمون هام کاری ندارن!
با انگشت اشاره خودمو نشونه گرفتم و گفتم:الان از میمون منظورت من بودم؟
هامین:عع تو انقد باهوشم بودی ما نمیدونستیم؟
پوکر برگشت سمتم و اداشو در اوردم:تو انقد باهوشم بودی ما نمیدونستیم
هامین:وقتی از میمون بودنت حرف میزنم دقیقا منظورم همینه..
با زدن ریموت ماشینش رفت سمتشو و منم با فحش هایی که توی دلم بهش میدادم پشت سرش میرفتم که موقع سوار شدن به حالت تیکه گفت:میبینم با پایی که تو گچ سرعتت از من بالا ترع!
نیش خندی زدم و گفتم:پای ناقص من از پاهات که هیچی از عقلتم سالم تره...
بی حرف نشست تو ماشین که منم درو باز کردم نشستم...
هامین:بفرما داخل دم در بده!
هایون: ن همینجا راحتم....و ممنونم که قبول کردی من و تا خونه برسونی...
خنده عصبی کرد و گفت:بابا تو دیگه خیلی نوبری!
هایون:میدونم میدونم..خیلی خوبم..
وقتی کاملا حرصی شد با روشن کردن ماشین پاشو روی گاز گذاشت و تا میتونست فشار داد که ماشین از جا کنده شد و با نور بالایی که زد نگهبانی سریع در و باز کرد و مثل جت از شرکت زد بیرون...اب دهنمو قورت دادم و گفتم:اروم بابا...سکته نکنی یه وقت..
هامین:در کنار تو مطمئن باش میکنم!
هایون:چیو میکنی؟...
پلک روی هم فشار داد و گفت:هایون میزنم بغل پیادت میکنم هااانقد رو مخ من نروو..
لبامم روی هم فشار دادم تا نخندم و زیر لب اروم گفتم: مگه مخیم هست..
هامین:چی گفتی؟؟
متعجب برگشتم سمتش:چی...من؟
هامین:اره یچی گفتی؟
هایون:ن..چیزی نگفتم...خیالاتی شدی ها
هامین:میگی یا پیادت کنم؟
هایون:هاا..اهاا یادم اومد...چیز گفتم نه خیلی رئیس خوبی هستی بزنم به تخته چشم نخوری... گفتم بخاطر معطلی شام مهمونت کنم...از دلت در بیارم..
هامین:ن مرسی ...از عواقبش حقیقتا ترس دارم!
شونه ای بالا انداختم و به بیرون خیره شدم..:خود دانی من سالی یه بار از این پیشنهاد ها میدم..تا حالا گیر کسی نیوفتاده...
خواست چیزی بگه که دستمو بیشتر روی دهنش فشار دادم و کشیدمش پشت دیوار و از دور بوته ها رو زیر نظر داشتم...
با صدای اروم گفت: میشه بگی داری چیکار میکنی؟
هایون:هیسس....اکه ساکت نباشی دستمون به پشمم نمیرسه!
دوباره با صدای اروم گفت:الان دقیقا دنبال چی؟
همنطور که نگاه به بوته هایی بود که تکون های ریز میخورد اروم گفتم:دزد دیگه...
نگاهی به من کرد و بعد به بوته ها و با صدای بلندی گفت:دزد و زهرماررر...دوساعت من و اسکول کردی...
با صدای بلندش علاوه بر یکه خوردن من گربه ای که پشت بوته ها بود پرید بیرون و با تمام سرعت دوید رفت...با چشمای گرد شده نگاش کردم...دستمو روی قلبم گذاشتم
هایون:سکته کردم .. بلندگو قورت دادی مگهه
هامین:پنج دقه من و واسه یه گربه معطل کردی!
تاسف بار سر تکون داد و به سمت نگهبانی قدم برداشت.. پشت سرش قدم برداشتم با یه پرش خودم رسوندم بهش..
هایون:ولی اگه دزده بود چی میشد!
عصبی برگشت سمتم که شونه بالا انداختم ..
هایون: چیه خوو...بد باملاحضه ام!...تازشم نگهبانی به گربه ها گیر نمیده؟
هامین:علاوه بر گربه ها به میمون هام کاری ندارن!
با انگشت اشاره خودمو نشونه گرفتم و گفتم:الان از میمون منظورت من بودم؟
هامین:عع تو انقد باهوشم بودی ما نمیدونستیم؟
پوکر برگشت سمتم و اداشو در اوردم:تو انقد باهوشم بودی ما نمیدونستیم
هامین:وقتی از میمون بودنت حرف میزنم دقیقا منظورم همینه..
با زدن ریموت ماشینش رفت سمتشو و منم با فحش هایی که توی دلم بهش میدادم پشت سرش میرفتم که موقع سوار شدن به حالت تیکه گفت:میبینم با پایی که تو گچ سرعتت از من بالا ترع!
نیش خندی زدم و گفتم:پای ناقص من از پاهات که هیچی از عقلتم سالم تره...
بی حرف نشست تو ماشین که منم درو باز کردم نشستم...
هامین:بفرما داخل دم در بده!
هایون: ن همینجا راحتم....و ممنونم که قبول کردی من و تا خونه برسونی...
خنده عصبی کرد و گفت:بابا تو دیگه خیلی نوبری!
هایون:میدونم میدونم..خیلی خوبم..
وقتی کاملا حرصی شد با روشن کردن ماشین پاشو روی گاز گذاشت و تا میتونست فشار داد که ماشین از جا کنده شد و با نور بالایی که زد نگهبانی سریع در و باز کرد و مثل جت از شرکت زد بیرون...اب دهنمو قورت دادم و گفتم:اروم بابا...سکته نکنی یه وقت..
هامین:در کنار تو مطمئن باش میکنم!
هایون:چیو میکنی؟...
پلک روی هم فشار داد و گفت:هایون میزنم بغل پیادت میکنم هااانقد رو مخ من نروو..
لبامم روی هم فشار دادم تا نخندم و زیر لب اروم گفتم: مگه مخیم هست..
هامین:چی گفتی؟؟
متعجب برگشتم سمتش:چی...من؟
هامین:اره یچی گفتی؟
هایون:ن..چیزی نگفتم...خیالاتی شدی ها
هامین:میگی یا پیادت کنم؟
هایون:هاا..اهاا یادم اومد...چیز گفتم نه خیلی رئیس خوبی هستی بزنم به تخته چشم نخوری... گفتم بخاطر معطلی شام مهمونت کنم...از دلت در بیارم..
هامین:ن مرسی ...از عواقبش حقیقتا ترس دارم!
شونه ای بالا انداختم و به بیرون خیره شدم..:خود دانی من سالی یه بار از این پیشنهاد ها میدم..تا حالا گیر کسی نیوفتاده...
۱۱۱.۷k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.