قانون عشق p71
جونگ کوک سکوتی کرد ،دلم نمیخواست توی اون وضعیت باشه چون تازه داشتم با به یاد نیاوردن اتفاقات گذشته روحیش رو خوب کنم
هیونجین وقتی جوابی نشنید ب من اشاره کرد
رو به جونگ کوک گفت: ولی من خیلی بیشتر از تو دوسش دارم و مثل تو ولش نمیکنم
من: اینجا جای این حرفا نیس
نگام کرد : اتفاقا دقیقا جاش همینجاست...جلوی شوهرت...البته حیفه اسمشو گذاشت شوهر ،باید گفت پست فطرت، بی لیاقت، نامرد
با صدای بغض دار بلندی گفتم: بسهههه
در خونه رو باز کردم : برین بیرون
خواستم برم بایشو بگیرم تا بره بیرون که اومد طرفم از حرکتش یهوییش ترسیدم و رفتم عقب
گفت: این آدم علیلی ک الان رو ویلچر نشسته لیاقت تو رو نداره میون سو اینو بفهم
خوردم ب دیوار بین دستاش محاصرم کرد: من قدرتو بیشتر از شوهرت میدونم
اشکام بی اختیار رو گونه هام جاری میشدن
با لحنی کمی جدی گفتم: من شوهر دارم بچه دارم .....زندگیم هم دوس دارم ،پس از شما میخوام این کارا رو تموم کنین
هیونجین: ن دروغ میگی ....این از شوهر فلجت ...
با نگاهش به شکمم اشاره کرد و ادامه داد: بچتم و به راحتی میشه از بین برد .....حالا هم میخوام بهت نشون بدم چجوری میشه از زندگی لذت برد
در کسری از ثانیه فکمو تو دستش گرفت و لباشو کوبید رو لبام
صدای جونگ کوک به گوش میرسید: ولش کنننن..ولش کن عوضی
شروع کرد به وحشیانه مک زدن .....فشار دستام روی سینش که به عقب ببرمش بی فایده بود
سرمو کشیدم عقب تر تا شاید اینجوری دست برداره ولی با دندوناش لب پایینمو گرفت و دوباره ب سمت خودش کشید طعم خون رو توی دهنم حس کردم
بوسیدنم برای خودش لذت بخش بود ولی برای من دردآور
لمس دست سردش که رفت زیر لباسم و روی بدنم کشیده میشد ترس تو وجودم رو بیشتر کرد
نفس کشیدن داشت برام سخت میشد و تو دهنش ناله میکردم که بلاخره کشید عقب
آن چنان فاصله ی زیادی نداشتیم لبخند کثیفی روی لباش بود
یک دفعه با زانوش زد به شکمم ،برای چند لحظه نفسم رفت
درد توی دلم پيچيد و نشستم و سر زانو هامو گذاشتم رو زمین
از درد ناله میکردم و صدای نگران جونگ کوک حالم رو بدتر میکرد : میون سوووو..چیشدی..درد داری...لعنت بهت باهاش چیکار کردی...کصافت اون بار...
حرفش رو کامل نزد ولی با کلمه بعدی که به زبون اورد خیالم راحت شد ک تنها نیستم
جونگ کوک: جیهوپ!
هیونجین وقتی جوابی نشنید ب من اشاره کرد
رو به جونگ کوک گفت: ولی من خیلی بیشتر از تو دوسش دارم و مثل تو ولش نمیکنم
من: اینجا جای این حرفا نیس
نگام کرد : اتفاقا دقیقا جاش همینجاست...جلوی شوهرت...البته حیفه اسمشو گذاشت شوهر ،باید گفت پست فطرت، بی لیاقت، نامرد
با صدای بغض دار بلندی گفتم: بسهههه
در خونه رو باز کردم : برین بیرون
خواستم برم بایشو بگیرم تا بره بیرون که اومد طرفم از حرکتش یهوییش ترسیدم و رفتم عقب
گفت: این آدم علیلی ک الان رو ویلچر نشسته لیاقت تو رو نداره میون سو اینو بفهم
خوردم ب دیوار بین دستاش محاصرم کرد: من قدرتو بیشتر از شوهرت میدونم
اشکام بی اختیار رو گونه هام جاری میشدن
با لحنی کمی جدی گفتم: من شوهر دارم بچه دارم .....زندگیم هم دوس دارم ،پس از شما میخوام این کارا رو تموم کنین
هیونجین: ن دروغ میگی ....این از شوهر فلجت ...
با نگاهش به شکمم اشاره کرد و ادامه داد: بچتم و به راحتی میشه از بین برد .....حالا هم میخوام بهت نشون بدم چجوری میشه از زندگی لذت برد
در کسری از ثانیه فکمو تو دستش گرفت و لباشو کوبید رو لبام
صدای جونگ کوک به گوش میرسید: ولش کنننن..ولش کن عوضی
شروع کرد به وحشیانه مک زدن .....فشار دستام روی سینش که به عقب ببرمش بی فایده بود
سرمو کشیدم عقب تر تا شاید اینجوری دست برداره ولی با دندوناش لب پایینمو گرفت و دوباره ب سمت خودش کشید طعم خون رو توی دهنم حس کردم
بوسیدنم برای خودش لذت بخش بود ولی برای من دردآور
لمس دست سردش که رفت زیر لباسم و روی بدنم کشیده میشد ترس تو وجودم رو بیشتر کرد
نفس کشیدن داشت برام سخت میشد و تو دهنش ناله میکردم که بلاخره کشید عقب
آن چنان فاصله ی زیادی نداشتیم لبخند کثیفی روی لباش بود
یک دفعه با زانوش زد به شکمم ،برای چند لحظه نفسم رفت
درد توی دلم پيچيد و نشستم و سر زانو هامو گذاشتم رو زمین
از درد ناله میکردم و صدای نگران جونگ کوک حالم رو بدتر میکرد : میون سوووو..چیشدی..درد داری...لعنت بهت باهاش چیکار کردی...کصافت اون بار...
حرفش رو کامل نزد ولی با کلمه بعدی که به زبون اورد خیالم راحت شد ک تنها نیستم
جونگ کوک: جیهوپ!
۶۴.۵k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.