Vampire and human love Part 3
به سمت ماشیناشون راه افتادیم
جونمین«خب عروس جان این ماشین برای توعه
ا.ت«ا.. ب.. باشه... خیلی ممنونم..
سوارش شدم و به طرف قصر ومپایرا راه افتادیم..سرمم خیلی درد میکرد...من میگرن و آسم داشتم.. آخه آدم انقدر ضعیف؟ خدایی رکورد گینس داشتم
بعد از 2 ساعت رسیدیم...پیاده شدم و دنبال شاه و ملکه راه افتادم... وقتی رسیدیم حتی جونگکوک هم بهم نشون ندادن و ملکه دستمو گرفت.. چرا؟
میچا«خوب عروس جان این اتاقته... جونگکوک الان توی قصر نیست... برو توی اتاقت و استراحت کن فردا ساعت 2 تا 10 جشن داریم
با کلمه عروس تنم مور مور میشد ولی راجب جشن... ینی همهی مهمونا ومپایرن؟ به سمت اتاقم راه افتادم.. خیلی بزرگ بود وسایلمو توی کمد چیدم و کل لوازم پوستی و آرایشیمو روی میز آرایش گذاشتم.. روی میز تحریر وسایل لازم رو گذاشته بودن..چطوره از زندگیم اینجا کتاب بنویسم؟شروع کردم ب نوشتن...زمان از دستم در رفته بود و وقتی نگا کردم ساعت 10 شب بود.. لباس خوابمو پوشیدمو روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد
«ساعت 10 صبح»
با صدای پرنده ها و برخورد نور خورشید به چشمام بیدار شدم و لباس قشنگی پوشیدم... پای پنجره نشسته بودم ک در زدن
خانمه«پرنسس لطفا برای صبحانه آماده شید
در رو باز کردم که ترسید و منم سرمو به نشونه عذر خواهی اوردم پایین.. خوب من سریعم دیه
خانمه«خانم لطفا دنبالم بیاید تا ببرمتون به سالن غذا خوری... از اونجایی که آدم کم حرفی بودم دنبالش رفتم.. وقتی وارد شدیم تعظیم کوتاهی کردم و نشستم
میچا«عروس جان جونگکوک دوست داشت توی اتاقش غذا بخوره
ا.ت«مشکلی نیست...
چرا این خودشو نشون نمیده؟ افسردگی داره؟ اصلا ولش کن.. شروع کردم به خوردن صبحونه که یه لیوان گذاشتن جلوم.. این.. خ.. خونه؟
میچا«دخترم امشب باید مراسم رو شروع کنیم که تا قبل عروسی توام ومپایر شی..باید هرروز خیلی کم بخوری تا نمیری
یهو رسممونو یادم اومد.. ینی ممکنه بمیرم؟
یه اجبار کمی از خون رو خوردم.. چه بد مزه بود
و به غذام ادامه دادم
«پرش زمانی ساعت 7»
جشن شروع شده بود و خبری از جونگکوک نبود.. تاحالا یبارم ندیدمش.. رفتم توی باغ و روی تاب نشستم... با یاد آوری اینکه امشب چه بلایی قراره سرم بیاد تنم لرزید و اشک از چشمام جاری شد نفسم یکمی کم اومد ولی اهمیت نمیدادم که ینفر دیگم نشست روی تاب.. سرمو بلند کردم و نگاش کردم.. چقدر خوشگلو خوشتیپ بود
جونگکوک«چرا گریه میکنی؟
ا.ت«قراره با یه نفر ک حتی نمیشناسمش ازدواج کنم.. یه ومپایره و امشب باید دوره تبدیل به ومپایریو شروع کنم
کوک«... این بلا قراره سره منم بیاد ولی ببین.. گریه نمیکنم.. قوی باش دختر.. گریه نکن دیهه
جونمین«خب عروس جان این ماشین برای توعه
ا.ت«ا.. ب.. باشه... خیلی ممنونم..
سوارش شدم و به طرف قصر ومپایرا راه افتادیم..سرمم خیلی درد میکرد...من میگرن و آسم داشتم.. آخه آدم انقدر ضعیف؟ خدایی رکورد گینس داشتم
بعد از 2 ساعت رسیدیم...پیاده شدم و دنبال شاه و ملکه راه افتادم... وقتی رسیدیم حتی جونگکوک هم بهم نشون ندادن و ملکه دستمو گرفت.. چرا؟
میچا«خوب عروس جان این اتاقته... جونگکوک الان توی قصر نیست... برو توی اتاقت و استراحت کن فردا ساعت 2 تا 10 جشن داریم
با کلمه عروس تنم مور مور میشد ولی راجب جشن... ینی همهی مهمونا ومپایرن؟ به سمت اتاقم راه افتادم.. خیلی بزرگ بود وسایلمو توی کمد چیدم و کل لوازم پوستی و آرایشیمو روی میز آرایش گذاشتم.. روی میز تحریر وسایل لازم رو گذاشته بودن..چطوره از زندگیم اینجا کتاب بنویسم؟شروع کردم ب نوشتن...زمان از دستم در رفته بود و وقتی نگا کردم ساعت 10 شب بود.. لباس خوابمو پوشیدمو روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد
«ساعت 10 صبح»
با صدای پرنده ها و برخورد نور خورشید به چشمام بیدار شدم و لباس قشنگی پوشیدم... پای پنجره نشسته بودم ک در زدن
خانمه«پرنسس لطفا برای صبحانه آماده شید
در رو باز کردم که ترسید و منم سرمو به نشونه عذر خواهی اوردم پایین.. خوب من سریعم دیه
خانمه«خانم لطفا دنبالم بیاید تا ببرمتون به سالن غذا خوری... از اونجایی که آدم کم حرفی بودم دنبالش رفتم.. وقتی وارد شدیم تعظیم کوتاهی کردم و نشستم
میچا«عروس جان جونگکوک دوست داشت توی اتاقش غذا بخوره
ا.ت«مشکلی نیست...
چرا این خودشو نشون نمیده؟ افسردگی داره؟ اصلا ولش کن.. شروع کردم به خوردن صبحونه که یه لیوان گذاشتن جلوم.. این.. خ.. خونه؟
میچا«دخترم امشب باید مراسم رو شروع کنیم که تا قبل عروسی توام ومپایر شی..باید هرروز خیلی کم بخوری تا نمیری
یهو رسممونو یادم اومد.. ینی ممکنه بمیرم؟
یه اجبار کمی از خون رو خوردم.. چه بد مزه بود
و به غذام ادامه دادم
«پرش زمانی ساعت 7»
جشن شروع شده بود و خبری از جونگکوک نبود.. تاحالا یبارم ندیدمش.. رفتم توی باغ و روی تاب نشستم... با یاد آوری اینکه امشب چه بلایی قراره سرم بیاد تنم لرزید و اشک از چشمام جاری شد نفسم یکمی کم اومد ولی اهمیت نمیدادم که ینفر دیگم نشست روی تاب.. سرمو بلند کردم و نگاش کردم.. چقدر خوشگلو خوشتیپ بود
جونگکوک«چرا گریه میکنی؟
ا.ت«قراره با یه نفر ک حتی نمیشناسمش ازدواج کنم.. یه ومپایره و امشب باید دوره تبدیل به ومپایریو شروع کنم
کوک«... این بلا قراره سره منم بیاد ولی ببین.. گریه نمیکنم.. قوی باش دختر.. گریه نکن دیهه
۱۰.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.