sarnosht Shirin
sarnosht Shirin
para.3
کوک ویو
~در باز شد بابا برگشته بود فهمیدم یکی باهاشه سرمو بالا آوردم ، ی دختر همراهش بود نمیدونم چیشود یهو مهو زیبایی اون دختر شدم
&کوک ، کوککک
~ها
&حواست کجاست پسر
~ببخشید حواسم نبود
بابا. پسرا معرفی میکنم ات دربارش باهاتون صحبت کرده بودم
ات این یکی تهیونگ پسر بزرگم ۲۲ سالشه
اینم جونکوک پسر کوچیکم که ۲۰ سالشه
پسرا از این به بعد ات خواهر کوچیکتونه
~چی
&کوک حالت خوبه ، یجوری رفتار میکنی انگار از هیچی خبر نداری
بابا. خوب من کار دارم باید برم شما دوتا باید همچیو به ات توضیح بدین و آمادش کنین نباید لو برین
ات ویو
&بیا داخل راحت باش ایجا دیگه خونه خودته
کوک پاشو خونه رو نشون ات بده
~چرا خودت نمیری
&یبار شده ی کاری بت بگم بگی چشم
~اوکی دفه بعد میگم چشم
=همراه ته رفتم و عمارت رو نشونم
بعد نشستیم و ته داشت درباره خانواده شون بهم توضیح
&راستی اینم بدون که مامان نورا مادر واقعی من کوک نیست ولی اونو مثل مادرمون دوست داریم یعنی ما برادرانی تنی تو نیستیم اینو باید بدونی
=ته همه چیو برام تعریف میکرد ولی کوک خیلی ساکت بود
(فردا)
خیلی استرس داشتم چون از این به بعد باید جای یه دختر دیگه زندگی کنم و مامان نورا نباید بفمه من دختر واقعیش نیستم و این خیلی سخت بود
تو خونه نشده بود که صدای در اومد بابا و مامان نورا بودن ، تا مامان نورا وارد خونه ته و کوک رفتن بغلش کردن و خشکم زده بود بعد از اینکه ته و کوک از بغلش اومدن بیرون رو به من کرد نگام میکرد که یهو بغضش گرفت به سمتم اومد و بغلم کرد ، بهم میگف دختر منم نتونستم تحمل کنم اولین بار بود که یکی اینجوری منو بغل کرده و بهم میگف دخترم منم نتونستم تحمل کنم و بغضم ترکید ، مامان (گریه)
چند هفت...
para.3
کوک ویو
~در باز شد بابا برگشته بود فهمیدم یکی باهاشه سرمو بالا آوردم ، ی دختر همراهش بود نمیدونم چیشود یهو مهو زیبایی اون دختر شدم
&کوک ، کوککک
~ها
&حواست کجاست پسر
~ببخشید حواسم نبود
بابا. پسرا معرفی میکنم ات دربارش باهاتون صحبت کرده بودم
ات این یکی تهیونگ پسر بزرگم ۲۲ سالشه
اینم جونکوک پسر کوچیکم که ۲۰ سالشه
پسرا از این به بعد ات خواهر کوچیکتونه
~چی
&کوک حالت خوبه ، یجوری رفتار میکنی انگار از هیچی خبر نداری
بابا. خوب من کار دارم باید برم شما دوتا باید همچیو به ات توضیح بدین و آمادش کنین نباید لو برین
ات ویو
&بیا داخل راحت باش ایجا دیگه خونه خودته
کوک پاشو خونه رو نشون ات بده
~چرا خودت نمیری
&یبار شده ی کاری بت بگم بگی چشم
~اوکی دفه بعد میگم چشم
=همراه ته رفتم و عمارت رو نشونم
بعد نشستیم و ته داشت درباره خانواده شون بهم توضیح
&راستی اینم بدون که مامان نورا مادر واقعی من کوک نیست ولی اونو مثل مادرمون دوست داریم یعنی ما برادرانی تنی تو نیستیم اینو باید بدونی
=ته همه چیو برام تعریف میکرد ولی کوک خیلی ساکت بود
(فردا)
خیلی استرس داشتم چون از این به بعد باید جای یه دختر دیگه زندگی کنم و مامان نورا نباید بفمه من دختر واقعیش نیستم و این خیلی سخت بود
تو خونه نشده بود که صدای در اومد بابا و مامان نورا بودن ، تا مامان نورا وارد خونه ته و کوک رفتن بغلش کردن و خشکم زده بود بعد از اینکه ته و کوک از بغلش اومدن بیرون رو به من کرد نگام میکرد که یهو بغضش گرفت به سمتم اومد و بغلم کرد ، بهم میگف دختر منم نتونستم تحمل کنم اولین بار بود که یکی اینجوری منو بغل کرده و بهم میگف دخترم منم نتونستم تحمل کنم و بغضم ترکید ، مامان (گریه)
چند هفت...
۱۴۷
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.