part⁸¹🦖🗿
کوک « تمومش کن! اینجا دیگه پایان کار توعه
جی گیونک « من باید یکی از شما دوتا رو بکشم!
جانگ می « نه دیگه نه! اخرین باری که با هم مبارزه کرده بودن کوک به کما رفته بود و حس میکردم دنیام رو ازم گرفتن..... دوست داشتم حرکت کنم و قدمی از قدم بردارم اما نمیتونستم! نمیدونم این درد یهو از کجا پیداش شده بود اما هر چی که بود با بی رحمی تمام... تمام وجودم رو در برگرفت و در آخر فقط صدای انفجار بود که به گوشم میرسید
کوک « توی اون اتاق لعنتی فقط یه اسلحه مسلح وجود داشت! وقتی صدای اخ ضعیف جانگ می به گوشم رسید شکه برگشتم با دیدن ادوارد که توی اون دود چهره نحسش برام قابل تشخیص بود خون جلوی چشمم رو گرفت.... اون اینجا چیکار میکرد؟
_کوک به چابکی یه ابر بود! همه همیشه سرعتش رو تحسین میکردن و ازش میترسیدن اما حالا که چیزی برای از دست دادن نداشت خطرناک تر شده بود..... چشماش به خون نشسته بود و فقط خونی که از دخترکش روی زمین میریخت کافی بود تا قلبش هم مثل بیرون آتیش بگیره
ادوارد « فکر میکنی میزارم یه همین راحتی برنده این بازی بشی؟
کوک « قبل از اینکه بمیرم اول اینجا رو قبرستون شما دوتا میکنم......
_وقتی به خودش اومد به دست راستش تیر خورده بود و چشماش به خاطر دود و بوی مزخرف اطرافش میسوخت اما دو مهره اصلی بازی کشته شده بودن و این یعنی پایان ماجرا! ادوارد و جی گیونک تیر انداز های خوبی بودن اما دود جلوی دیدشون رو گرفت و نتیجه یه حرکت اشتباه مرگشون شد..... سریع به طرف دخترکش رفت و اونو در آغوش کشید! نبضش ضعیف بود و زمان کم بود..... اونو بلند کرد و به سمت پله ها دوید و بعد اون عمارت و ادمای داخلش به خاکستر تبدیل شدن
......پایان فلش بک.....
_چشماشو با گیجی باز کرد و به تصویر مات اطرافش خیره شد..... ذرات خاکستر معلق در هوا همراه باد به پرواز در اومده بودن و بوی دود و آتش رو میتونست حس کنه! چشماشو دوباره باز و بسته کرد و این دفعه تصاویر با کیفیت مقابل چشمانش ظاهر شدن و متوجه موقعیتش شد.... با وجود درد شدیدی که توی قفسه سینه و دستش داشت بلند شد و دنبال دخترکش گشت!
کوک « ج... آخ..... جانگ میییی * با داد.... کجایی قربونت برم؟؟؟ عروسک من؟؟؟؟؟ مگه قول ندادی تا ابد پیشم بمونی پس کجایی؟؟؟؟ نگو تو هم رفتی.... من فقط دو بار گریه کردن بودم! زمانی که پدر و مادرم رو از دست داده بودم و بار دوم وقتی مری ترکم کرد..... قلبم تحملش رو نداشت! اگه جانگ می رو هم از دست میدادم مرگ برام خوشایند تر از زندگی نفرین شده بود.... با درد از روی زمین بلند شدم و با دیدن جسم بیهوش جانگ می چند قدم اون ور تر خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم.... پاشو دختر.... پاشو بگو کابوس هام بیخود بوده! پاشو لعنتی
جی گیونک « من باید یکی از شما دوتا رو بکشم!
جانگ می « نه دیگه نه! اخرین باری که با هم مبارزه کرده بودن کوک به کما رفته بود و حس میکردم دنیام رو ازم گرفتن..... دوست داشتم حرکت کنم و قدمی از قدم بردارم اما نمیتونستم! نمیدونم این درد یهو از کجا پیداش شده بود اما هر چی که بود با بی رحمی تمام... تمام وجودم رو در برگرفت و در آخر فقط صدای انفجار بود که به گوشم میرسید
کوک « توی اون اتاق لعنتی فقط یه اسلحه مسلح وجود داشت! وقتی صدای اخ ضعیف جانگ می به گوشم رسید شکه برگشتم با دیدن ادوارد که توی اون دود چهره نحسش برام قابل تشخیص بود خون جلوی چشمم رو گرفت.... اون اینجا چیکار میکرد؟
_کوک به چابکی یه ابر بود! همه همیشه سرعتش رو تحسین میکردن و ازش میترسیدن اما حالا که چیزی برای از دست دادن نداشت خطرناک تر شده بود..... چشماش به خون نشسته بود و فقط خونی که از دخترکش روی زمین میریخت کافی بود تا قلبش هم مثل بیرون آتیش بگیره
ادوارد « فکر میکنی میزارم یه همین راحتی برنده این بازی بشی؟
کوک « قبل از اینکه بمیرم اول اینجا رو قبرستون شما دوتا میکنم......
_وقتی به خودش اومد به دست راستش تیر خورده بود و چشماش به خاطر دود و بوی مزخرف اطرافش میسوخت اما دو مهره اصلی بازی کشته شده بودن و این یعنی پایان ماجرا! ادوارد و جی گیونک تیر انداز های خوبی بودن اما دود جلوی دیدشون رو گرفت و نتیجه یه حرکت اشتباه مرگشون شد..... سریع به طرف دخترکش رفت و اونو در آغوش کشید! نبضش ضعیف بود و زمان کم بود..... اونو بلند کرد و به سمت پله ها دوید و بعد اون عمارت و ادمای داخلش به خاکستر تبدیل شدن
......پایان فلش بک.....
_چشماشو با گیجی باز کرد و به تصویر مات اطرافش خیره شد..... ذرات خاکستر معلق در هوا همراه باد به پرواز در اومده بودن و بوی دود و آتش رو میتونست حس کنه! چشماشو دوباره باز و بسته کرد و این دفعه تصاویر با کیفیت مقابل چشمانش ظاهر شدن و متوجه موقعیتش شد.... با وجود درد شدیدی که توی قفسه سینه و دستش داشت بلند شد و دنبال دخترکش گشت!
کوک « ج... آخ..... جانگ میییی * با داد.... کجایی قربونت برم؟؟؟ عروسک من؟؟؟؟؟ مگه قول ندادی تا ابد پیشم بمونی پس کجایی؟؟؟؟ نگو تو هم رفتی.... من فقط دو بار گریه کردن بودم! زمانی که پدر و مادرم رو از دست داده بودم و بار دوم وقتی مری ترکم کرد..... قلبم تحملش رو نداشت! اگه جانگ می رو هم از دست میدادم مرگ برام خوشایند تر از زندگی نفرین شده بود.... با درد از روی زمین بلند شدم و با دیدن جسم بیهوش جانگ می چند قدم اون ور تر خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم.... پاشو دختر.... پاشو بگو کابوس هام بیخود بوده! پاشو لعنتی
۳۸.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.