★روز های شیرین 4★
<ویو فردا صبح چویا>
چویا:آخخ...گردنم درد میکنه...اینجا کجاعه؟...
آه..دیروز..تازه یادم افتاد..لوسی کشته شد و یه آدم مرموز منو
آورد به خونش...ولی چطور اومدم....مهم نیست..
فعلا گشنمه برم ببینم صبحونه چی داره؟..
داشتم میرفتم پایین که عکسا این خونه توجه منو جلب کرد..
چرا همشون شبیه ومپایرا بودن...هوفف..دارم توهم میزنم..
ممنه توی نسلشون دندون نیش شون بلند بوده باشه..دلیل نمیشه
که ومپایرن..ولی این عکسه چقدر قشنگه...طرح کلاسیک
البته چقدر اشناعه...ا..این همونه که منو نجات داد..پس این عکس خانوادشه
هوم..داشتم به عکسا نگاه میکردم که یهو شکمم شروع به غار و غور
کرد...سریع رفتم پایین و در یخچال و باز کردم...جونننن...عجب یخچال
خوبی داشت...یا گوشت توی یخچال بود یا میوه های قرمز...
فکر کنم صاحب خونه به رنگ قرمز علاقه سگی داره
بگذریم...دو سه تا میوه برداشتم...و خوردم...تشنمه بود رفتم در
یخچال و باز کردم و یه آب میوه قرمز برداشتم...روش به انگلیسی
چرت و پرت نوشته بود...تا درشو باز کردم یه صدا آشنا گفت
دازای:نهههههه....اونو نخورررر
چویا:هن؟...چرا؟
دازای:آممم...
چویا:باشه...نمیخورم
دازای:ممنون...
چویا:راستی چرا اینقدر خونت تاریکه...چرا نمیزاری نور بیاد توی
خونت؟
دازای:از نور بدم میاد..
چویا:چرا؟...خورشید به این قشنگی
دازای:بعدا خودت متوجه میشی...
چویا:هوم...حالا اشکال نداره یه پرده رو کنار بزنم؟
دازای:هوفف...
چویا:باشه کنار نمیزنم
دازای:مشکلی نیست..
چویا:ممنون..بیا بغ--...نه یعنی چیزه...
دازای:هوم
چویا:ببخشید
دازای:من میرم بخوابم...مزاحمم نشو
چویا:اوک
دازای:ممنون
چویا:آخخ...گردنم درد میکنه...اینجا کجاعه؟...
آه..دیروز..تازه یادم افتاد..لوسی کشته شد و یه آدم مرموز منو
آورد به خونش...ولی چطور اومدم....مهم نیست..
فعلا گشنمه برم ببینم صبحونه چی داره؟..
داشتم میرفتم پایین که عکسا این خونه توجه منو جلب کرد..
چرا همشون شبیه ومپایرا بودن...هوفف..دارم توهم میزنم..
ممنه توی نسلشون دندون نیش شون بلند بوده باشه..دلیل نمیشه
که ومپایرن..ولی این عکسه چقدر قشنگه...طرح کلاسیک
البته چقدر اشناعه...ا..این همونه که منو نجات داد..پس این عکس خانوادشه
هوم..داشتم به عکسا نگاه میکردم که یهو شکمم شروع به غار و غور
کرد...سریع رفتم پایین و در یخچال و باز کردم...جونننن...عجب یخچال
خوبی داشت...یا گوشت توی یخچال بود یا میوه های قرمز...
فکر کنم صاحب خونه به رنگ قرمز علاقه سگی داره
بگذریم...دو سه تا میوه برداشتم...و خوردم...تشنمه بود رفتم در
یخچال و باز کردم و یه آب میوه قرمز برداشتم...روش به انگلیسی
چرت و پرت نوشته بود...تا درشو باز کردم یه صدا آشنا گفت
دازای:نهههههه....اونو نخورررر
چویا:هن؟...چرا؟
دازای:آممم...
چویا:باشه...نمیخورم
دازای:ممنون...
چویا:راستی چرا اینقدر خونت تاریکه...چرا نمیزاری نور بیاد توی
خونت؟
دازای:از نور بدم میاد..
چویا:چرا؟...خورشید به این قشنگی
دازای:بعدا خودت متوجه میشی...
چویا:هوم...حالا اشکال نداره یه پرده رو کنار بزنم؟
دازای:هوفف...
چویا:باشه کنار نمیزنم
دازای:مشکلی نیست..
چویا:ممنون..بیا بغ--...نه یعنی چیزه...
دازای:هوم
چویا:ببخشید
دازای:من میرم بخوابم...مزاحمم نشو
چویا:اوک
دازای:ممنون
۲.۵k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.