𝗣𝗮𝗿𝘁⁴⁵
𝗣𝗮𝗿𝘁⁴⁵
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
پس بگو چرا جونگ کوک بهم گفت حرفی نزنم و بذارم همونی این مشکل رو حل کنه...
بیاراده نگاهم رفت به طرف جونگ کوک.
هنوز همونجا ایستاده بود و برخلاف دقیقه های قبل نگاهش از افق به من خیره شده و رفتارم رو با ریزبینی اسکن میکرد.
حرص روی صورت تهیونگ نشست و با عصبانیت زل زد بهم.
لحظه ای طول نکشید که نگاهش رو گرفت و با عصبانیت کت ش رو از روی صندلی برداشت و بدون حرف یا بحث دیگه ای از خونه بیرون رفت.
گفتنی ها رو همونی گفته بود، اون قدر تسلیم کننده که جای بحثی برای من باقی نذاشت.
شاید بعد از مدت ها بوی امنیت رو حس کردم و اگه مدت ها پیش اراده میکردم و اینجوری مقابل تهیونگ میایستادم و از اطرافیانم کمک میگرفتم، جایگاه امروزم جایگاه دیروز و روزهای قبلترم میشد.
تهیونگ که رفت، همونی با آشفتگی دستی به صورتش کشید و به من نگاه کرد.
نمیدونم چرا یهو به دستام خیره شد.
با گیجی نگاهش کردم که گفت:
همونی: پس کو وسایلت؟
نیم نگاهی به جونگ کوک انداختم و مِن مِنی کردم:
ا/ت: خونه دوستمن.
همونی: چرا با خودت نیوردیشون؟
ا/ت: چون بهش گفتم برمیگردم.
ابروهاش رو بالا داد و پرسید:
همونی: خونه دوستت،همون که پرستار بچه اشی؟
با سکوت نگاهش کردم.
چی باید میگفتم؟ دروغ بگم یا....
سرم رو با تایید تکون دادم و گفتم:
ا/ت: بله، الانم باید برگردم سرکار. بهش گفتم برمیگردم.
به جونگ کوک نگاه کرد و لحنش به آنی دستوری و محکم شد:
همونی: برش گردون سر کارش، سر وقت هم برو دنبالش که بیاریش خونه.
این و گفت و راهش رو کج کرد که بره داخل.
با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم، یعنی چی منو به این نوه و اون نوه اش پاس میده؟
جونگ کوک هم یه جوری تایید کرده بود که انگار با امرِ همونی مخالفتی نداره.
توی نگاه گیجم گفت:
جونگ کوک: بریم دیگه.
و بعد بلند تر گفت:
جونگ کوک: برگشتنی چیزی لازم نداری بخرم همونی؟
همونی درِ هال رو باز کرد و درحالی که داشت داخل میرفت جواب داد:
همونی: نه مادر، فقط مراقب ا/ت باش.
با تعجب بهش نگاه کردم.
بیخیال و راحت رفت داخل و در رو بست.
نگاهم ثابت موند به درِ بسته هال.
جونگ کوک اما طعنه زد:
جونگ کوک: مگه نگفتی باید برگردی سر کارت، بجنب دیگه....
برگشتم به طرفش...
•پارت چهل و پنجم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
پس بگو چرا جونگ کوک بهم گفت حرفی نزنم و بذارم همونی این مشکل رو حل کنه...
بیاراده نگاهم رفت به طرف جونگ کوک.
هنوز همونجا ایستاده بود و برخلاف دقیقه های قبل نگاهش از افق به من خیره شده و رفتارم رو با ریزبینی اسکن میکرد.
حرص روی صورت تهیونگ نشست و با عصبانیت زل زد بهم.
لحظه ای طول نکشید که نگاهش رو گرفت و با عصبانیت کت ش رو از روی صندلی برداشت و بدون حرف یا بحث دیگه ای از خونه بیرون رفت.
گفتنی ها رو همونی گفته بود، اون قدر تسلیم کننده که جای بحثی برای من باقی نذاشت.
شاید بعد از مدت ها بوی امنیت رو حس کردم و اگه مدت ها پیش اراده میکردم و اینجوری مقابل تهیونگ میایستادم و از اطرافیانم کمک میگرفتم، جایگاه امروزم جایگاه دیروز و روزهای قبلترم میشد.
تهیونگ که رفت، همونی با آشفتگی دستی به صورتش کشید و به من نگاه کرد.
نمیدونم چرا یهو به دستام خیره شد.
با گیجی نگاهش کردم که گفت:
همونی: پس کو وسایلت؟
نیم نگاهی به جونگ کوک انداختم و مِن مِنی کردم:
ا/ت: خونه دوستمن.
همونی: چرا با خودت نیوردیشون؟
ا/ت: چون بهش گفتم برمیگردم.
ابروهاش رو بالا داد و پرسید:
همونی: خونه دوستت،همون که پرستار بچه اشی؟
با سکوت نگاهش کردم.
چی باید میگفتم؟ دروغ بگم یا....
سرم رو با تایید تکون دادم و گفتم:
ا/ت: بله، الانم باید برگردم سرکار. بهش گفتم برمیگردم.
به جونگ کوک نگاه کرد و لحنش به آنی دستوری و محکم شد:
همونی: برش گردون سر کارش، سر وقت هم برو دنبالش که بیاریش خونه.
این و گفت و راهش رو کج کرد که بره داخل.
با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم، یعنی چی منو به این نوه و اون نوه اش پاس میده؟
جونگ کوک هم یه جوری تایید کرده بود که انگار با امرِ همونی مخالفتی نداره.
توی نگاه گیجم گفت:
جونگ کوک: بریم دیگه.
و بعد بلند تر گفت:
جونگ کوک: برگشتنی چیزی لازم نداری بخرم همونی؟
همونی درِ هال رو باز کرد و درحالی که داشت داخل میرفت جواب داد:
همونی: نه مادر، فقط مراقب ا/ت باش.
با تعجب بهش نگاه کردم.
بیخیال و راحت رفت داخل و در رو بست.
نگاهم ثابت موند به درِ بسته هال.
جونگ کوک اما طعنه زد:
جونگ کوک: مگه نگفتی باید برگردی سر کارت، بجنب دیگه....
برگشتم به طرفش...
•پارت چهل و پنجم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۹.۵k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.