Part : 12
Part : 12 《بال های سیاه》
* ۲۰۰۰ سال بعد *
( سال ۲۰۲۴ )
در حالی که روی روی نیمکت پارک نشسته بود، بازی بچه ها رو تماشا می کرد...
موهای بلند و موج دارش رو به تازگی از طلایی به مشکی تغییر رنگ داده بود و کوتاهشون کرده بود، طوری که به سختی شونه هاش می رسید...
اطراف چشم های سبزش رو با سایه و خط چشم سیاه پوشونده بود...
لباس های تماما سیاهش که شامل یه نیم تنه ی کوتاه و شلوار کارگو بود تیپش رو به یه بد گرل کامل تبدیل می کرد...
البته اگه بوت مشکی بلندش که تا زانوش می رسید رو فاکتور بگیریم!
اگه برای مردم قسم می خورد که قبلا یه فرشته بوده کسی باور نمی کرد..
هر چند الان اون از یه فرشته ی ضعیف و ظریف به یه شیطان تمام عیار تبدیل شده بود...
جایگاه دست راست ابلیس رو داشت..یعنی عملا تمام کار های ابلیس رو خودش می کرد...
از یه لحاظ خوشحال بود که شیطان شده...چون اینطوری می تونست به زمین بیاد...فرشته ها به دلیل این که نمی تونستن بال هاشون رو بپوشونن نمیتونستن هیچ وقت به زمین بیان..اما به یک سری شیاطین خاص که اعمال مهم ابلیس رو در زمین انجام می دادن، فرو بردن بال در بدن و مخفی کردن اون آموزش داده می شد...
لیوان قهوه ای رو که تموم شده بود در سطل آشغال کنار نیمکتش انداخت و بلند شد...
کمتر از نیم ساعت دیگه باید می رفت زمین کشتار... درسته! کشتار!
البته بیشتر شبیه به قفسی بود که دو نفر رو مینداختن توش و اون دو نفر تا لحظه ای که فقط یکیشون زنده بیرون بیاد تویه اون قفس به جون هم می افتادن...
ماریا از بودن تویه زمین لذت می برد...چون اینجوری می تونست عصبانیت چند هزار سالشو روی اونا پیدا کنه...البته به عنوان یه شيطان خیلی با آدما مهربون بود...با وجود این که شیطان بود ولی آدم های انگل جامعه رو از بین می برد...چون به نظر خودش هم تحمل کردن اون عوضی ها براش از هر چیزی سخت تر بود...شاید باورتون نشه اما پولی رو که هر باز از زنده موندن تویه اون قفس لعنتی به دست می آورد به آدمایه بی سرپرست و فقیر می داد...
درسته اون شیطان بود...اما اون شیطان شده بود فقط برای یه هدف...نابودی ابلیس!
ابلیس بود که فرمان کشتن پسری که دوستش داشت رو داده بود! درسته!
به مرور زمان حافظه اشو به دست آورد...خاطراتی رو به یاد آورد که موجب درد و عذاب و حسرت روحش و وجودش بودن اما بهش انگیزه می دادن تا تویه جهنم اونقدر با شیاطین مختلف بجنگه که قوی شه...
و البته...همین اتفاق هم افتاد...
اون الان یه چیز با ارزش دیگه ای به جز قدرت زیادش هم داشت...
اعتماد ابلیس...اون اعتماد کامل ابلیس رو داشت این براش کافی بود...
ابلیس نور سیاه وجودش رو دیده بود...اما نتونست ببینه که خودش عامل اون سیاهیه..
* ۲۰۰۰ سال بعد *
( سال ۲۰۲۴ )
در حالی که روی روی نیمکت پارک نشسته بود، بازی بچه ها رو تماشا می کرد...
موهای بلند و موج دارش رو به تازگی از طلایی به مشکی تغییر رنگ داده بود و کوتاهشون کرده بود، طوری که به سختی شونه هاش می رسید...
اطراف چشم های سبزش رو با سایه و خط چشم سیاه پوشونده بود...
لباس های تماما سیاهش که شامل یه نیم تنه ی کوتاه و شلوار کارگو بود تیپش رو به یه بد گرل کامل تبدیل می کرد...
البته اگه بوت مشکی بلندش که تا زانوش می رسید رو فاکتور بگیریم!
اگه برای مردم قسم می خورد که قبلا یه فرشته بوده کسی باور نمی کرد..
هر چند الان اون از یه فرشته ی ضعیف و ظریف به یه شیطان تمام عیار تبدیل شده بود...
جایگاه دست راست ابلیس رو داشت..یعنی عملا تمام کار های ابلیس رو خودش می کرد...
از یه لحاظ خوشحال بود که شیطان شده...چون اینطوری می تونست به زمین بیاد...فرشته ها به دلیل این که نمی تونستن بال هاشون رو بپوشونن نمیتونستن هیچ وقت به زمین بیان..اما به یک سری شیاطین خاص که اعمال مهم ابلیس رو در زمین انجام می دادن، فرو بردن بال در بدن و مخفی کردن اون آموزش داده می شد...
لیوان قهوه ای رو که تموم شده بود در سطل آشغال کنار نیمکتش انداخت و بلند شد...
کمتر از نیم ساعت دیگه باید می رفت زمین کشتار... درسته! کشتار!
البته بیشتر شبیه به قفسی بود که دو نفر رو مینداختن توش و اون دو نفر تا لحظه ای که فقط یکیشون زنده بیرون بیاد تویه اون قفس به جون هم می افتادن...
ماریا از بودن تویه زمین لذت می برد...چون اینجوری می تونست عصبانیت چند هزار سالشو روی اونا پیدا کنه...البته به عنوان یه شيطان خیلی با آدما مهربون بود...با وجود این که شیطان بود ولی آدم های انگل جامعه رو از بین می برد...چون به نظر خودش هم تحمل کردن اون عوضی ها براش از هر چیزی سخت تر بود...شاید باورتون نشه اما پولی رو که هر باز از زنده موندن تویه اون قفس لعنتی به دست می آورد به آدمایه بی سرپرست و فقیر می داد...
درسته اون شیطان بود...اما اون شیطان شده بود فقط برای یه هدف...نابودی ابلیس!
ابلیس بود که فرمان کشتن پسری که دوستش داشت رو داده بود! درسته!
به مرور زمان حافظه اشو به دست آورد...خاطراتی رو به یاد آورد که موجب درد و عذاب و حسرت روحش و وجودش بودن اما بهش انگیزه می دادن تا تویه جهنم اونقدر با شیاطین مختلف بجنگه که قوی شه...
و البته...همین اتفاق هم افتاد...
اون الان یه چیز با ارزش دیگه ای به جز قدرت زیادش هم داشت...
اعتماد ابلیس...اون اعتماد کامل ابلیس رو داشت این براش کافی بود...
ابلیس نور سیاه وجودش رو دیده بود...اما نتونست ببینه که خودش عامل اون سیاهیه..
۵.۲k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.