خط قرمز پارت ۱۱
سارینا:باشه ، ولی میتونم یه سول ازت بپرسم
کوک: آره
سارینا: مدرسه چی میشه
کوک: مگه قرار نیست سه هفته دیگه فارغالتحصیل بشیم
سارینا: خب
کوک: خب که خر، بعد از اون ازدواج میکنیم
سارینا: ها باشه، خب میشه منو برسونی خونه
کوک: آره بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادی یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود، ازش پرسیدم
سارینا: جونگ کوک
کوک: جونگ کوک؟!!
سارینا : یعنی کوک
کوک: خب چیه( با یه خنده ی ریز)
سارینا: چرا به بابات گفتن ارباب
کوک: به موقعش میفهمی
یه سری تکون دادم و دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد، تا اینکه رسیدیم
کوک: رسیدیم
سارینا: ممنون ، خدا حافظ
کوک: بای
پیاده شدم و رفتم سمت در درو باز کردم رفتم تو اصلا حوصله ی دخترا رو نداشتم پس یه راست رفتم تو اتاقم لباسم رو عوضکردم نشستم رو تختم خوابم میومد پس خوابیدم
فلش بک به سه هفته بعد
فردا روز فارغالتحصیلی بود به دخترا گفتم لباس بپوشن و بریم برای خرید لباس
رفتیم سوار ماشین شدیم و رسیدیم به یه پاساژ . ماشینو یه جا پارک کردم پیاده شدیم و رفیتم
وقتی رفتیم یه لباس خیلی خوشگل و مشکی دیدم ، ساده بود ولی خیلی خوشگل بود فروشنده رو صدا زدم سایزمو بهش گفتم تا برام بیاره بر پرو کنم که یه صدای آشنایی شنیدم
کوک: به لیدی چه خبر
سارینا میخواستی چه خبری باشه
کوک: تو همیشه انقدر سردی
سارینا: با آدمایی مثل تو آره
کوک: خیله خب حوصله ی دعوا ندارم
و رفتم دیدم دخترا هم لباساشونو انتخاب کردن، لباس رو آوردن منم رفتم پرو کردم خیلی خوشگل بود
لباسمو عوض کردم و اومدم بیرون و لباس رو حساب کردم و دخترا هم اینطور
رفتیم خونه
کوک: آره
سارینا: مدرسه چی میشه
کوک: مگه قرار نیست سه هفته دیگه فارغالتحصیل بشیم
سارینا: خب
کوک: خب که خر، بعد از اون ازدواج میکنیم
سارینا: ها باشه، خب میشه منو برسونی خونه
کوک: آره بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادی یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود، ازش پرسیدم
سارینا: جونگ کوک
کوک: جونگ کوک؟!!
سارینا : یعنی کوک
کوک: خب چیه( با یه خنده ی ریز)
سارینا: چرا به بابات گفتن ارباب
کوک: به موقعش میفهمی
یه سری تکون دادم و دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد، تا اینکه رسیدیم
کوک: رسیدیم
سارینا: ممنون ، خدا حافظ
کوک: بای
پیاده شدم و رفتم سمت در درو باز کردم رفتم تو اصلا حوصله ی دخترا رو نداشتم پس یه راست رفتم تو اتاقم لباسم رو عوضکردم نشستم رو تختم خوابم میومد پس خوابیدم
فلش بک به سه هفته بعد
فردا روز فارغالتحصیلی بود به دخترا گفتم لباس بپوشن و بریم برای خرید لباس
رفتیم سوار ماشین شدیم و رسیدیم به یه پاساژ . ماشینو یه جا پارک کردم پیاده شدیم و رفیتم
وقتی رفتیم یه لباس خیلی خوشگل و مشکی دیدم ، ساده بود ولی خیلی خوشگل بود فروشنده رو صدا زدم سایزمو بهش گفتم تا برام بیاره بر پرو کنم که یه صدای آشنایی شنیدم
کوک: به لیدی چه خبر
سارینا میخواستی چه خبری باشه
کوک: تو همیشه انقدر سردی
سارینا: با آدمایی مثل تو آره
کوک: خیله خب حوصله ی دعوا ندارم
و رفتم دیدم دخترا هم لباساشونو انتخاب کردن، لباس رو آوردن منم رفتم پرو کردم خیلی خوشگل بود
لباسمو عوض کردم و اومدم بیرون و لباس رو حساب کردم و دخترا هم اینطور
رفتیم خونه
۲۵.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.