رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب-خونی
#part20
کوک:اره..اره درسته....الان چیزی عوض شد؟؟هان؟؟(باداد)
ات:ی..ی...یعنی چی؟؟
کوک:بهتره زیاد بهش فکر نکنی ات...فقط بیا بریم توی کلاس
"ویو ات"
دنبالش راه افتادم و رفتم تو کلاس ولی وقتی که پشت در کلاس بودیم زنگ خورد
دایون اول از همه از کلاس اومد بیرون
دایون:ات بیا بریم
ات:تو برو من نمیام
دایون:اکی
رفتم توی کلاس و روی صندلیم نشستم
که تهیونگ هم اومدم توی کلاس
نمیتونستم تحمل کنم نمیدونستم چرا ولی یک حسی بدی داشتم چون خونم و خورده بود
تهیونگ اومد طرفم و گفت
تهیونگ:به به ات...چطوری؟؟
ات:دهنت رو ببند...!
تهیونگ:چی؟؟هه بلبل زبون شدی
ات:میشه ساکت شی؟؟
تهیونگ:اکی
رفت و سر جاش نشست
هنوز که هنوزه نمیتوم باور کنم که کوک و تهیونگ خون اشام اند....هوفففففف لعنتی
.............................................................................................................................
زنگ اخر خورد و باید میرفتم خونه....
"فردای ان روز"
"ویو ات"
با الارم گوشیم از خواب بلند شدم...حاضر شدم تا برم مدرسه امروز اهدای خون داشتیم...
"توی مدرسه"
رسیدم به مدرسه و رفتم توی کلاسم امروز دایون نیومده بود
ات:چطوری کوک؟؟
کوک:خوب...
ات:امروز اهدای خونه...شما خون اشام ها...
کوک:»اهم مثل شما ادما خون داریم نوع خون هم داریم پس نگران نباش اوکی؟؟
ات:اکی
رفتم و سر جام نشستم
اقای پارک اومد و شروع کرد به درس دادن ...یکم که گذشت کلاسمون رو صدا زدند تا بریم برای اهدای خون
"بچه ها الان رمان براتون درسته؟عکسش میاد؟"
#part20
کوک:اره..اره درسته....الان چیزی عوض شد؟؟هان؟؟(باداد)
ات:ی..ی...یعنی چی؟؟
کوک:بهتره زیاد بهش فکر نکنی ات...فقط بیا بریم توی کلاس
"ویو ات"
دنبالش راه افتادم و رفتم تو کلاس ولی وقتی که پشت در کلاس بودیم زنگ خورد
دایون اول از همه از کلاس اومد بیرون
دایون:ات بیا بریم
ات:تو برو من نمیام
دایون:اکی
رفتم توی کلاس و روی صندلیم نشستم
که تهیونگ هم اومدم توی کلاس
نمیتونستم تحمل کنم نمیدونستم چرا ولی یک حسی بدی داشتم چون خونم و خورده بود
تهیونگ اومد طرفم و گفت
تهیونگ:به به ات...چطوری؟؟
ات:دهنت رو ببند...!
تهیونگ:چی؟؟هه بلبل زبون شدی
ات:میشه ساکت شی؟؟
تهیونگ:اکی
رفت و سر جاش نشست
هنوز که هنوزه نمیتوم باور کنم که کوک و تهیونگ خون اشام اند....هوفففففف لعنتی
.............................................................................................................................
زنگ اخر خورد و باید میرفتم خونه....
"فردای ان روز"
"ویو ات"
با الارم گوشیم از خواب بلند شدم...حاضر شدم تا برم مدرسه امروز اهدای خون داشتیم...
"توی مدرسه"
رسیدم به مدرسه و رفتم توی کلاسم امروز دایون نیومده بود
ات:چطوری کوک؟؟
کوک:خوب...
ات:امروز اهدای خونه...شما خون اشام ها...
کوک:»اهم مثل شما ادما خون داریم نوع خون هم داریم پس نگران نباش اوکی؟؟
ات:اکی
رفتم و سر جام نشستم
اقای پارک اومد و شروع کرد به درس دادن ...یکم که گذشت کلاسمون رو صدا زدند تا بریم برای اهدای خون
"بچه ها الان رمان براتون درسته؟عکسش میاد؟"
۷.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.