I wanna be a dad🧸💙 p³⁰
هانول « وایییییی خدااااا باید قیافتو میدیدی خیلی باحال شده بودی
نامجون « عجبا....اوممم چیزه میگما من میرم پشمک بخرم...رائون میتونه بخوره دیگه؟
هانول « اره میتونه فقط ماسکتو یادت نره..
هانول « نامجون رفت و منم روی نیمکت نشسته بودم و با رائون بازی میکردم و از دیدن خنده هاش ضعف میرفتم....که یه خانمی اومد نزدیک...
خانمه « ببخشبد خانم....شما پسر منو ندیدین؟ موهاش بوره و ۴ سالشه...
هانول « از روی صندلیم بلند شدم تا بتونم اطرافو نگاهی بندازم...طفلکی گناه داشت....
هانول « آممم نه ندیدمش خانم...احیانا نرفته پیش دلقک ورودی؟ آخه خیلی بین بچه ها محبوب بود...
خانم « نه اونجا هم نبود....
راوی « هانول درحال صحبت و کمک کردن به اون خانمه بود ولی غافل از اینکه فاصلش خیلی با نیمکتی که رائون روش بود کم شده و شاید اصلا اون خانمه پسرشو گم نکرده بود....
نامجون « دوتا پشمکو گرفتم و با خنده نزدیک به نیمکتی که روش نشسته بودیم شدم ولی هانول رو ندیدم...چند مینی گذشت که هانول با بعض و سراسیمه به سمتم اومد....
هانول « نامجونا....رائون!
نامجون « رائون چی؟!
هانول « یه خانمی داشت ازم... سوال میپرسید منم حواسم از رائون پرت شد... وقتی خانمه رفتمن برگشتم ولی ولی رائون نبود!...
نامجون « با گفتن حرفاش پشمکا از دستم افتاد (حیف میدادی من)...نمیدونستم الان از دست هانول عصبی باشم که حواسش به دخترمون نبود یا ناراحت و نگران بخاطر گم شدن دخترم....
راوی « هردو ناامید از دفتر مدیریت بیرون اومدند و هنوز رائون رو پیدا نکرده بودند....
هانول دیگه نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه...
هانول « هق...همش تقصیره منه...هققق اگه حواسم بهش بود...هیق...اینجوری نمیشد...
نامجون « اروم باش هانول....پیداش میکنیم...یعنی بهت قول میدم پیداش کنیم... من نمیذارم بلایی سرش بیاد...باشه؟
راوی « هانول خواست حرفی بزنه که صدای زنگ تلفنش خورد...
هابی « به به دختر بابا....خوبی؟ همسر جدیدت چی؟! عا نه شماها که مهم نیستین....نوم چطوره؟! 😈
هانول « عوضی کار تو بود نه؟ هق....چرا دست از سزم برنمیداری؟...منو نامجون بهم برگشتیم پس نمیتونی منو با یکی دیگه مزدوج کنی....بس کن...بذار با عشقم و بچم زندگیمو کنم...اون موقع میخواستی رائون رو محو کنی چون بابایی نداشت ولی الان ما بهم برگشتیم پس بهونت چیهههه؟!
هابی « بذار به این حساب که منو سولی و برادرش رو به خواستمون نرسوندی....
داریم به پارتای اخر نزدیک میشیم
نامجون « عجبا....اوممم چیزه میگما من میرم پشمک بخرم...رائون میتونه بخوره دیگه؟
هانول « اره میتونه فقط ماسکتو یادت نره..
هانول « نامجون رفت و منم روی نیمکت نشسته بودم و با رائون بازی میکردم و از دیدن خنده هاش ضعف میرفتم....که یه خانمی اومد نزدیک...
خانمه « ببخشبد خانم....شما پسر منو ندیدین؟ موهاش بوره و ۴ سالشه...
هانول « از روی صندلیم بلند شدم تا بتونم اطرافو نگاهی بندازم...طفلکی گناه داشت....
هانول « آممم نه ندیدمش خانم...احیانا نرفته پیش دلقک ورودی؟ آخه خیلی بین بچه ها محبوب بود...
خانم « نه اونجا هم نبود....
راوی « هانول درحال صحبت و کمک کردن به اون خانمه بود ولی غافل از اینکه فاصلش خیلی با نیمکتی که رائون روش بود کم شده و شاید اصلا اون خانمه پسرشو گم نکرده بود....
نامجون « دوتا پشمکو گرفتم و با خنده نزدیک به نیمکتی که روش نشسته بودیم شدم ولی هانول رو ندیدم...چند مینی گذشت که هانول با بعض و سراسیمه به سمتم اومد....
هانول « نامجونا....رائون!
نامجون « رائون چی؟!
هانول « یه خانمی داشت ازم... سوال میپرسید منم حواسم از رائون پرت شد... وقتی خانمه رفتمن برگشتم ولی ولی رائون نبود!...
نامجون « با گفتن حرفاش پشمکا از دستم افتاد (حیف میدادی من)...نمیدونستم الان از دست هانول عصبی باشم که حواسش به دخترمون نبود یا ناراحت و نگران بخاطر گم شدن دخترم....
راوی « هردو ناامید از دفتر مدیریت بیرون اومدند و هنوز رائون رو پیدا نکرده بودند....
هانول دیگه نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه...
هانول « هق...همش تقصیره منه...هققق اگه حواسم بهش بود...هیق...اینجوری نمیشد...
نامجون « اروم باش هانول....پیداش میکنیم...یعنی بهت قول میدم پیداش کنیم... من نمیذارم بلایی سرش بیاد...باشه؟
راوی « هانول خواست حرفی بزنه که صدای زنگ تلفنش خورد...
هابی « به به دختر بابا....خوبی؟ همسر جدیدت چی؟! عا نه شماها که مهم نیستین....نوم چطوره؟! 😈
هانول « عوضی کار تو بود نه؟ هق....چرا دست از سزم برنمیداری؟...منو نامجون بهم برگشتیم پس نمیتونی منو با یکی دیگه مزدوج کنی....بس کن...بذار با عشقم و بچم زندگیمو کنم...اون موقع میخواستی رائون رو محو کنی چون بابایی نداشت ولی الان ما بهم برگشتیم پس بهونت چیهههه؟!
هابی « بذار به این حساب که منو سولی و برادرش رو به خواستمون نرسوندی....
داریم به پارتای اخر نزدیک میشیم
۳۹.۷k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.