گس لایتر/پارت ۱۵۴
********
جی وو و بایول باهم در حال صحبت بودن...
بایول گوشی رو با یه دست نگه داشته بود و صحبت میکرد... با دست دیگش توی کمد دنبال لباس میگشت...
حوله ی حموم تنش بود...
وقتی از حموم بیرون اومده بود جی وو باهاش تماس گرفته بود...
بایول: تو به من گفتی که به زودی برمیگردی کره... پس کی میای؟
جی وو: اتفاقا میخواستم همین خبرو بهت بدم... برای همین زنگ زدم... هفته ی دیگه دارم میام
بایول: اووووو.... چقد عالی... پس حالا یه دکتر روانشناس خیلی خوب میشناسم که قراره به زودی توی سئول شروع به کار کنه
جی وو: اغراق نکن دختر
بایول: آ آ... یعنی خوب نیستی؟...
جی وو خندید...
جی وو: منظورم اینه هنوز کار منو ندیدی که
بایول: شناخت قبلی که دارم... میدونم چقد باهوش و با استعدادی
جی وو: به زودی میام و دیگه میتونم زیاد ببینمت دوست عزیزم
بایول: اوففف... خیلی دلتنگتم جی وو
جی وو: منم دلم تنگ شده... آخرشم یه بار نیومدی لندن ببینمت
بایول: فرصت نشد
جی وو: بله... میدونم از وقتی جئون جونگکوک اومده توی زندگیت دیگه وقتی برای من نذاشتی
بایول: هیی دختر
جی وو: شوخی کردم... بایول کلی دلم میخواد پسرتو بغل کنم... توی عکسش خیلی دوست داشتنی بود
بایول: پس زودتر بیا
جی وو: میام... همین روزاس که غافلگیرت کنم
بایول : عالیه
جی وو: عزیزم باید برم... به امید دیدار
بایول: باشه... فعلا عزیزم....
**
عصر شده بود...
جونگکوک به خونه برگشت...
حالا دیگه بورامی نبود که وقتشو با اون سپری کنه... پس بعد شرکت به خونه برمیگشت... چون دلش دیدن جونگ هون رو میخواست...
خودش میدونست که احساسی به بورام نداره اما بهش عادت کرده بود... به این که بعد از خستگی از کار پیش بورام میرفت و بی هیچ ابایی باهاش رابطه برقرار میکرد عادت داشت...
با بورام تونسته بود اون اختلال منحوس رو از بین ببره... چون اون بی پروا بود... بایول حتی اگر از اختلالش باخبر هم میشد بازم نمیتونست چندان کمکی بهش بکنه... چون خصلتی که در وجود بورام بود رو نداشت... بایول آروم و مهربون... دل نازک... گهگاهی خجالتی... و متواضع بود...
بورام بی پروا... مغرور... پر از شهوت و خودخواه بود...
این خصوصیات بورام بود که تونسته بود جونگکوک رو وادار به شکست اختلالش کنه!!...
حالا هم... دلتنگ بورام نبود...
داشت به این فک میکرد که دیگه برای پیشبرد اهدافش بدون هیچ مشکلی از بایول استفاده کنه... دیگه اختلالی هم در کار نبود که براش آزار دهنده باشه...
*
به خونه که رسید مستقیم به سراغ جونگ هون رفت... توی بغل بایول بود... این دفعه نخوابیده بود... گرسنه هم نبود... با دیدن جونگکوک خودشو به جلو کشید و از خودش صداهایی در میاورد که ظاهرا نشون میداد هیجان زدس...
بایول خندید و جونگ هون رو سمت جونگکوک برد...
بایول: چقد برات ذوق کرده جونگکوک...
جونگکوک سریعا پسرشو بغل کرد...
جونگ هون رو نوازش کرد و بوسید... به چشمای تیله ای درشتش نگاه کرد... فقط میتونست محبت این بچه رو باور کنه...
مطمئن بود که این نوزاد از ته دلش با دیدنش شاد میشه...
جلوی کسی با پسرش حرف نمیزد... حتی بایول!...
تمام تلاششو میکرد تا زمانیکه توی خونس خستگیشو نادیده بگیره و به بچش محبت کنه...
بایول دستشو جلو برد که جونگ هون رو بگیره...
-بچه رو بده به من برو لباساتو عوض کن...
جونگکوک بچه رو بغلش داد...
به سمت اتاقش رفت...
****
بایول روی مبل نشسته بود... منتظر بود تا جونگکوک برگرده پیششون...
دقایقی بعد جونگکوک برگشت...
اومد و کنار بایول نشست...
به پاهای جونگ هون دست میزد و به صورتش نگاه میکرد... گذرا نگاهی به بایول انداخت...
بایول خیره به جونگکوک بود...
جونگکوک: چیزی میخوای بگی؟
بایول: راستش... آره
جونگکوک: خب؟
بایول: میخواستم بگم دلم میخواد برگردم سر کار... توی خونه حوصلم سر میره... و...
هنوز جملش تموم نشده جونگکوک جوابشو داد...
جونگکوک: حرفشم نزن!
بایول: چرا؟
جونگکوک: پس جونگ هون چی میشه؟
بایول: براش یه پرستار خوب میگیرم... خودمم تا آخر ساعت کاری نمیمونم... زودتر میام خونه
جونگکوک: گفتم که... نه!....
جی وو و بایول باهم در حال صحبت بودن...
بایول گوشی رو با یه دست نگه داشته بود و صحبت میکرد... با دست دیگش توی کمد دنبال لباس میگشت...
حوله ی حموم تنش بود...
وقتی از حموم بیرون اومده بود جی وو باهاش تماس گرفته بود...
بایول: تو به من گفتی که به زودی برمیگردی کره... پس کی میای؟
جی وو: اتفاقا میخواستم همین خبرو بهت بدم... برای همین زنگ زدم... هفته ی دیگه دارم میام
بایول: اووووو.... چقد عالی... پس حالا یه دکتر روانشناس خیلی خوب میشناسم که قراره به زودی توی سئول شروع به کار کنه
جی وو: اغراق نکن دختر
بایول: آ آ... یعنی خوب نیستی؟...
جی وو خندید...
جی وو: منظورم اینه هنوز کار منو ندیدی که
بایول: شناخت قبلی که دارم... میدونم چقد باهوش و با استعدادی
جی وو: به زودی میام و دیگه میتونم زیاد ببینمت دوست عزیزم
بایول: اوففف... خیلی دلتنگتم جی وو
جی وو: منم دلم تنگ شده... آخرشم یه بار نیومدی لندن ببینمت
بایول: فرصت نشد
جی وو: بله... میدونم از وقتی جئون جونگکوک اومده توی زندگیت دیگه وقتی برای من نذاشتی
بایول: هیی دختر
جی وو: شوخی کردم... بایول کلی دلم میخواد پسرتو بغل کنم... توی عکسش خیلی دوست داشتنی بود
بایول: پس زودتر بیا
جی وو: میام... همین روزاس که غافلگیرت کنم
بایول : عالیه
جی وو: عزیزم باید برم... به امید دیدار
بایول: باشه... فعلا عزیزم....
**
عصر شده بود...
جونگکوک به خونه برگشت...
حالا دیگه بورامی نبود که وقتشو با اون سپری کنه... پس بعد شرکت به خونه برمیگشت... چون دلش دیدن جونگ هون رو میخواست...
خودش میدونست که احساسی به بورام نداره اما بهش عادت کرده بود... به این که بعد از خستگی از کار پیش بورام میرفت و بی هیچ ابایی باهاش رابطه برقرار میکرد عادت داشت...
با بورام تونسته بود اون اختلال منحوس رو از بین ببره... چون اون بی پروا بود... بایول حتی اگر از اختلالش باخبر هم میشد بازم نمیتونست چندان کمکی بهش بکنه... چون خصلتی که در وجود بورام بود رو نداشت... بایول آروم و مهربون... دل نازک... گهگاهی خجالتی... و متواضع بود...
بورام بی پروا... مغرور... پر از شهوت و خودخواه بود...
این خصوصیات بورام بود که تونسته بود جونگکوک رو وادار به شکست اختلالش کنه!!...
حالا هم... دلتنگ بورام نبود...
داشت به این فک میکرد که دیگه برای پیشبرد اهدافش بدون هیچ مشکلی از بایول استفاده کنه... دیگه اختلالی هم در کار نبود که براش آزار دهنده باشه...
*
به خونه که رسید مستقیم به سراغ جونگ هون رفت... توی بغل بایول بود... این دفعه نخوابیده بود... گرسنه هم نبود... با دیدن جونگکوک خودشو به جلو کشید و از خودش صداهایی در میاورد که ظاهرا نشون میداد هیجان زدس...
بایول خندید و جونگ هون رو سمت جونگکوک برد...
بایول: چقد برات ذوق کرده جونگکوک...
جونگکوک سریعا پسرشو بغل کرد...
جونگ هون رو نوازش کرد و بوسید... به چشمای تیله ای درشتش نگاه کرد... فقط میتونست محبت این بچه رو باور کنه...
مطمئن بود که این نوزاد از ته دلش با دیدنش شاد میشه...
جلوی کسی با پسرش حرف نمیزد... حتی بایول!...
تمام تلاششو میکرد تا زمانیکه توی خونس خستگیشو نادیده بگیره و به بچش محبت کنه...
بایول دستشو جلو برد که جونگ هون رو بگیره...
-بچه رو بده به من برو لباساتو عوض کن...
جونگکوک بچه رو بغلش داد...
به سمت اتاقش رفت...
****
بایول روی مبل نشسته بود... منتظر بود تا جونگکوک برگرده پیششون...
دقایقی بعد جونگکوک برگشت...
اومد و کنار بایول نشست...
به پاهای جونگ هون دست میزد و به صورتش نگاه میکرد... گذرا نگاهی به بایول انداخت...
بایول خیره به جونگکوک بود...
جونگکوک: چیزی میخوای بگی؟
بایول: راستش... آره
جونگکوک: خب؟
بایول: میخواستم بگم دلم میخواد برگردم سر کار... توی خونه حوصلم سر میره... و...
هنوز جملش تموم نشده جونگکوک جوابشو داد...
جونگکوک: حرفشم نزن!
بایول: چرا؟
جونگکوک: پس جونگ هون چی میشه؟
بایول: براش یه پرستار خوب میگیرم... خودمم تا آخر ساعت کاری نمیمونم... زودتر میام خونه
جونگکوک: گفتم که... نه!....
۳۲.۳k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.