رمان عشق بچگی
#رمان_عشق_بچگی
#Part1
...
سریع رفتم سمت هیون گفتم:هیونن
چیبپوشممم
گفت: وای ولم کن ا/ت از ۱ شب تا ۵ صبح داری میگی چیبپوشم انگار میخان بیاین عروسیت ول کن بابا خوابم میاد
گفتم: واییییییییییییی اخه چی بپوشم من
پوکر نگام کردو پتو رو کشید روی سرش و گفت: ولم کن من دیگه واقا نمیدونم
هوفی کشیدمو با بدبختی یه لباس مناسب پیدا کردمو یه اریش ملایمی روی صورتم انجام دادمو کیفمو برداشتمو و روبه هیون گفتم: هوی هیون من رفتم
گفت: اه برو دیگه
گفتم: باش پاشو دیگه توهم
گفت: باشه
پتو دوباره زد روی سرشو دوباره خوابید
از دست تو
رفتم بیرون و یه تاکسیگرفتمرفتم سمتشسوار شدمو نشستم و ادرس اونشرکت و دادم رارننده یه پسر نزدیک به ۲۰ یا۱۹ میخورد حواسم خوب بهش بود هعی از توی ایینه ماشین بهمنگاه میکرد لبمو روی هم فشار دادمو نگاهمو دادم به بیرون ، هوف مردم چه بی غیرت شدن ، همینطوری میگذشت که یهو گفت: خوشحال میشم شمارتونو داشته باشم عروسک ، نگاهش کردمو با اعصبانیت نگاش کردم و گفتم: او ببینم تو خواهر داری؟
گفت: اره چطور
نظرت چیه تو بیای با من داداش منم با خواهر تو یه شب باشه هوم؟
با اعصبانیت گفت:خفشو رو بهت دادم ها
گفتم: پس انقدر بی غیرت نباش اگه یکی اینو به خاهر خودت میگفت همینطوری میشد پس حرف نزن ، الانم سریع ایجا منو پیدا کن سریع
گفت:به همین خیال باش
کیفمو زدم تو سرش و گفتم: پیدام کنننن
انقدر زدم با کیف تو سرش که نگه داش سریع پیدا شدم و گفتم: بی فانوص
گفت: پولمو بده
گفتم:چیپولتو بودم ، خدایا شکر کن زنگ نمیزنم به پلیس مرتکیه ای بی فانوص
بدو برو ببینم با لگد زدم با ماشینشو و رفت اخیش
خوب نگاهی به ساعت کردمو دیرتر از هرچیزی بود هوف الان تاکسی از کجا گیر بیارم همینطوری داشتم راه میرفتم که یه ماشین مدل بالا جلوم سبز شد شیشه رو پایینزدو گفت: سلام کجا میرید میروسونمتون
یه لبخند زد بنظرم قابل اعتماده
گفتم:باشه و سوار ماشین شدم
و گفتم: هوف مرسی
گفت: خوب حالا کجا میرید
ادرس شرکتو بهش دادمو گفت: برای محاسبه میرید
#Part1
...
سریع رفتم سمت هیون گفتم:هیونن
چیبپوشممم
گفت: وای ولم کن ا/ت از ۱ شب تا ۵ صبح داری میگی چیبپوشم انگار میخان بیاین عروسیت ول کن بابا خوابم میاد
گفتم: واییییییییییییی اخه چی بپوشم من
پوکر نگام کردو پتو رو کشید روی سرش و گفت: ولم کن من دیگه واقا نمیدونم
هوفی کشیدمو با بدبختی یه لباس مناسب پیدا کردمو یه اریش ملایمی روی صورتم انجام دادمو کیفمو برداشتمو و روبه هیون گفتم: هوی هیون من رفتم
گفت: اه برو دیگه
گفتم: باش پاشو دیگه توهم
گفت: باشه
پتو دوباره زد روی سرشو دوباره خوابید
از دست تو
رفتم بیرون و یه تاکسیگرفتمرفتم سمتشسوار شدمو نشستم و ادرس اونشرکت و دادم رارننده یه پسر نزدیک به ۲۰ یا۱۹ میخورد حواسم خوب بهش بود هعی از توی ایینه ماشین بهمنگاه میکرد لبمو روی هم فشار دادمو نگاهمو دادم به بیرون ، هوف مردم چه بی غیرت شدن ، همینطوری میگذشت که یهو گفت: خوشحال میشم شمارتونو داشته باشم عروسک ، نگاهش کردمو با اعصبانیت نگاش کردم و گفتم: او ببینم تو خواهر داری؟
گفت: اره چطور
نظرت چیه تو بیای با من داداش منم با خواهر تو یه شب باشه هوم؟
با اعصبانیت گفت:خفشو رو بهت دادم ها
گفتم: پس انقدر بی غیرت نباش اگه یکی اینو به خاهر خودت میگفت همینطوری میشد پس حرف نزن ، الانم سریع ایجا منو پیدا کن سریع
گفت:به همین خیال باش
کیفمو زدم تو سرش و گفتم: پیدام کنننن
انقدر زدم با کیف تو سرش که نگه داش سریع پیدا شدم و گفتم: بی فانوص
گفت: پولمو بده
گفتم:چیپولتو بودم ، خدایا شکر کن زنگ نمیزنم به پلیس مرتکیه ای بی فانوص
بدو برو ببینم با لگد زدم با ماشینشو و رفت اخیش
خوب نگاهی به ساعت کردمو دیرتر از هرچیزی بود هوف الان تاکسی از کجا گیر بیارم همینطوری داشتم راه میرفتم که یه ماشین مدل بالا جلوم سبز شد شیشه رو پایینزدو گفت: سلام کجا میرید میروسونمتون
یه لبخند زد بنظرم قابل اعتماده
گفتم:باشه و سوار ماشین شدم
و گفتم: هوف مرسی
گفت: خوب حالا کجا میرید
ادرس شرکتو بهش دادمو گفت: برای محاسبه میرید
۳۲۲
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.