وقتی تحریکت کرده..
با اون کارش حالا توهم تحریک شده بودی
با اخم بهش نگاه می کردی
که اون با پوزخند بهت نگاه می کرد
میدونست که نمیتونی تو مجلس کاری انجام بدی
که لازمش داری برای همین اینبار میخواست که تو ازش بخوای
تنها با اون چشما بهت خیره شده بود
صورتت که قرمز شده بود به وضوح پیدا بود
_اوه.. بیب چیشده قرمز شدی...
چشمای سردت که پرشده بود از بغض بهش دادی
تو خجالتی بودی و تازه از اون بدتر حالت کاملا خراب بود به شدت بهش نیاز داشتی
ولی تو مجلس خانوادگی بودید چاره ای جز تحمل کردنش رو نداشتی
بهت نزدیک شد و جوری که لب های خوش فرمش به گوش های سرخت برخورد
می کرد و با صدای اغوا کنندش تو گوشت زمزمه کرد..
_اگه دلت چیزی میخواد میتونی بهم بگی
*تو هرگاه خودت میدونی چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
با دستاش تار مویی که جلوی چشمات افتاد بود رو کنار زد پشت گوشت و با پوزخند ادامه داد..
_اینکه بهم نیاز داری ولی نمیتونی ازم بخوای دیدنش حال میده
تنها با اخم نگاهش می کردی تا بلند شدی و دستش رو گرفتی دیگه طاقتت تموم شده بود به شدت بهش نیاز داشتی
با لبخندی زورکی به مامان بابات که با تعجب بهت نگاه می کردن نگاه کردی..
مامانت با نگرانی نگاهت می کرد البته تعجبی هم نداشت بخاطر تحریک بودنت عرق های سرد از صورتت میریخت و قرمز شده بودی
=دخترم حالت خوبه؟
_مامان جان ات کاملا حالش خوبه فقط ما میریم به بقیه مهمون ها سر بزنیم
با این بهونه دست مینهو رو محکم گرفتی وبه سمت اشپزخونه مهمونی بردی
و در اونجا رو بستی
_خوب.. خوب میبینم که خودتـ...
با بوسه های وحشیانت حرفاش خفه شد و به خوبی ادامه میداد دستشو روی کمر باریکت گذاشت و.. ـ
(درو روی منم بستن دیگه نمیتونم ادامش رو بنویسم😔💔)
با اخم بهش نگاه می کردی
که اون با پوزخند بهت نگاه می کرد
میدونست که نمیتونی تو مجلس کاری انجام بدی
که لازمش داری برای همین اینبار میخواست که تو ازش بخوای
تنها با اون چشما بهت خیره شده بود
صورتت که قرمز شده بود به وضوح پیدا بود
_اوه.. بیب چیشده قرمز شدی...
چشمای سردت که پرشده بود از بغض بهش دادی
تو خجالتی بودی و تازه از اون بدتر حالت کاملا خراب بود به شدت بهش نیاز داشتی
ولی تو مجلس خانوادگی بودید چاره ای جز تحمل کردنش رو نداشتی
بهت نزدیک شد و جوری که لب های خوش فرمش به گوش های سرخت برخورد
می کرد و با صدای اغوا کنندش تو گوشت زمزمه کرد..
_اگه دلت چیزی میخواد میتونی بهم بگی
*تو هرگاه خودت میدونی چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
با دستاش تار مویی که جلوی چشمات افتاد بود رو کنار زد پشت گوشت و با پوزخند ادامه داد..
_اینکه بهم نیاز داری ولی نمیتونی ازم بخوای دیدنش حال میده
تنها با اخم نگاهش می کردی تا بلند شدی و دستش رو گرفتی دیگه طاقتت تموم شده بود به شدت بهش نیاز داشتی
با لبخندی زورکی به مامان بابات که با تعجب بهت نگاه می کردن نگاه کردی..
مامانت با نگرانی نگاهت می کرد البته تعجبی هم نداشت بخاطر تحریک بودنت عرق های سرد از صورتت میریخت و قرمز شده بودی
=دخترم حالت خوبه؟
_مامان جان ات کاملا حالش خوبه فقط ما میریم به بقیه مهمون ها سر بزنیم
با این بهونه دست مینهو رو محکم گرفتی وبه سمت اشپزخونه مهمونی بردی
و در اونجا رو بستی
_خوب.. خوب میبینم که خودتـ...
با بوسه های وحشیانت حرفاش خفه شد و به خوبی ادامه میداد دستشو روی کمر باریکت گذاشت و.. ـ
(درو روی منم بستن دیگه نمیتونم ادامش رو بنویسم😔💔)
۱.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.