U^was your cousin until..... ^U
U^was your cousin until..... ^U
U^part_²⁹ ^U
«بعد از مکالمه ی کوتاهه جانگشین و ا.ت»
ا.ت ویو
سری یه دست لباس مشکی پوشیدم و کلاه مشکی و ماست مشکیم رو هم زدم گوشیمو برداشتم و از عمارت بیرون اومدم
ا.ت:ماشینمو بیارید
بادیگارد: خانم تشریف بیارید خودم به مقصد میرسونمتون اقای جئون گفتن اجازه ندیم شما رانندگی کنید چون باردار.....
ا.ت: گفتم ماشینمو بیار(داد)
بادیگارد: ا.. اما
ا.ت: نشنیدی چی گفتم؟.... هوم؟
بادیگارد: چ.. چشم
بلخره بادیگارد ماشینمو اورد و با بالاترین سرعت خودم رو به اون کافه رسوندم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم و وارد اون کافه شدم کافه ی بزرگ و شیکی بود یه قسمت بود که مهمان های ویژه داخل اون اتاق ها ازسون پذیرایی میشد رقتم پیش صاحب کافه و ازش پرسیدم که کسی به نام جئون جونگکوک اتاق رزرو کرده (دوستان اونا اتاقن ولی داخلشون میز و صندلی هست امیدوارم منظورمو گرفته باشید )
اونم گفت اره تعجب کردم و رفتم به اون اتاق وقتی در و باز کردم با صحنه ای که دیدم خشک شدم سر جام دست و پام میلرزید سردم بود اما هوا همچنان سرد نبود بغض گلومو چنگ میزد اشکام دونه دونه میریخت بعد ۱ دقیقه متوجه ی اومدن من شدن نتونستم قیافه ی دختررو صاف تشخیص بدم یعنی این کیه که جونگکوک بوسیدتش و باهاش اومده سر قرار سری دویدم و سمت ماشینم رفتم جونگکوک هم افتاده بود دنبالم اون دختره ی...... هم پشت شیشه های کافه با پوزخند نگاه میکرد
جونگکوک: ا.ت وایسا برات توضیح میدم اونطوری که تو فکر میکنی نیست
ا.ت: دنبالم نیا(گریه)
جونگکوک: بهم گوش بده ا.ت لطفا
ا.ت: چی میخوای بگی ها؟؟؟(گریه و داد)
ا.ت ایستاد چون بخواطر بچه ی توی شکمش باید اروم میبود ولی نمیشد جونگکوک روبه روی ا.ت ایستاد و بازو های ا.ت رو گرفت
جونگکوک: بیا بریم عمارت توضیح میدم
ا.ت: چیه میخوای بگی... دارم بهت خیانت میکنم اونم در حالی که فقط ۴ ماهه عروسی کردیم.... یا دو هفتست به زن باردارم محل نمیزارم..... یا این دختره ی **** مهم تر از جنسیت بچمونه(گریه و داد)
جونگکوک: م.. من
ا.ت بی اهمیت سوار ماشینش شد و به طرف خونه ی جیسان رفت و بعد چند دقیقه رسید چون نزدیک بود جیسان خانوادشو تو بچگی از دست داده بود و تنها بود بخواطر همین ا.ت بعضی وقتا چند شب پیشش میخوابید در زد چیسان سری در و باز کرد
جیسان: ا.ت! چی شده
ا.ت: جیسان(گریش شدید شد و رفت بغل جیسان)
جیسان: اروم باش بیا بریم تو برام تعریف کن
.....
جیسان:شت.. خب شاید اون دو هفته کارها داخل شرکت زیاد بوده بخواطر همین
ا.ت: میگم مچشو با یه دختر درحال بو*سیدن هم دیدممم(گریه)
جیسان: باشه باشه اروم باش
ا.ت: یعنی کدوم شوهری توی دوران حاملگیه زنش خیانت میکنه(گریه)
جیسان: جونگکوک
ا.ت: جیغغغ(گریه شدید)
جیسان: چیزه نههه اشتباه گفتم
U^part_²⁹ ^U
«بعد از مکالمه ی کوتاهه جانگشین و ا.ت»
ا.ت ویو
سری یه دست لباس مشکی پوشیدم و کلاه مشکی و ماست مشکیم رو هم زدم گوشیمو برداشتم و از عمارت بیرون اومدم
ا.ت:ماشینمو بیارید
بادیگارد: خانم تشریف بیارید خودم به مقصد میرسونمتون اقای جئون گفتن اجازه ندیم شما رانندگی کنید چون باردار.....
ا.ت: گفتم ماشینمو بیار(داد)
بادیگارد: ا.. اما
ا.ت: نشنیدی چی گفتم؟.... هوم؟
بادیگارد: چ.. چشم
بلخره بادیگارد ماشینمو اورد و با بالاترین سرعت خودم رو به اون کافه رسوندم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم و وارد اون کافه شدم کافه ی بزرگ و شیکی بود یه قسمت بود که مهمان های ویژه داخل اون اتاق ها ازسون پذیرایی میشد رقتم پیش صاحب کافه و ازش پرسیدم که کسی به نام جئون جونگکوک اتاق رزرو کرده (دوستان اونا اتاقن ولی داخلشون میز و صندلی هست امیدوارم منظورمو گرفته باشید )
اونم گفت اره تعجب کردم و رفتم به اون اتاق وقتی در و باز کردم با صحنه ای که دیدم خشک شدم سر جام دست و پام میلرزید سردم بود اما هوا همچنان سرد نبود بغض گلومو چنگ میزد اشکام دونه دونه میریخت بعد ۱ دقیقه متوجه ی اومدن من شدن نتونستم قیافه ی دختررو صاف تشخیص بدم یعنی این کیه که جونگکوک بوسیدتش و باهاش اومده سر قرار سری دویدم و سمت ماشینم رفتم جونگکوک هم افتاده بود دنبالم اون دختره ی...... هم پشت شیشه های کافه با پوزخند نگاه میکرد
جونگکوک: ا.ت وایسا برات توضیح میدم اونطوری که تو فکر میکنی نیست
ا.ت: دنبالم نیا(گریه)
جونگکوک: بهم گوش بده ا.ت لطفا
ا.ت: چی میخوای بگی ها؟؟؟(گریه و داد)
ا.ت ایستاد چون بخواطر بچه ی توی شکمش باید اروم میبود ولی نمیشد جونگکوک روبه روی ا.ت ایستاد و بازو های ا.ت رو گرفت
جونگکوک: بیا بریم عمارت توضیح میدم
ا.ت: چیه میخوای بگی... دارم بهت خیانت میکنم اونم در حالی که فقط ۴ ماهه عروسی کردیم.... یا دو هفتست به زن باردارم محل نمیزارم..... یا این دختره ی **** مهم تر از جنسیت بچمونه(گریه و داد)
جونگکوک: م.. من
ا.ت بی اهمیت سوار ماشینش شد و به طرف خونه ی جیسان رفت و بعد چند دقیقه رسید چون نزدیک بود جیسان خانوادشو تو بچگی از دست داده بود و تنها بود بخواطر همین ا.ت بعضی وقتا چند شب پیشش میخوابید در زد چیسان سری در و باز کرد
جیسان: ا.ت! چی شده
ا.ت: جیسان(گریش شدید شد و رفت بغل جیسان)
جیسان: اروم باش بیا بریم تو برام تعریف کن
.....
جیسان:شت.. خب شاید اون دو هفته کارها داخل شرکت زیاد بوده بخواطر همین
ا.ت: میگم مچشو با یه دختر درحال بو*سیدن هم دیدممم(گریه)
جیسان: باشه باشه اروم باش
ا.ت: یعنی کدوم شوهری توی دوران حاملگیه زنش خیانت میکنه(گریه)
جیسان: جونگکوک
ا.ت: جیغغغ(گریه شدید)
جیسان: چیزه نههه اشتباه گفتم
۱۵.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.