Part : ۴۶
Part : ۴۶ 《بال های سیاه》
وقتی پسر بوسه ی سطحی رو روی لب های دختر گذاشت سرشو عقب کشید..دختر کاملا شوکه شده بود و حتی نفس هم نمیکشید..هر چند که به خاطر شیطان بودنش نیازی نداشت ولی برای سازگاری با زمین مجبور بود مثل انسان ها نفس بکشه...پس تمام هوایی که تویه ریه هاش جمع شده بود رو بیرون فرستاد تا هوای تازه رو به ریه هاش دعوت کنه.. با چشم های سوالی به پسر نگاه کرد...جونگکوک میدونست که باید یه توضیحی در این باره بده:
_ ببین ماریا..من هیچ وقت تویه این ۲۷ سال زندگیم عاشق نشدم..هیچوقت نه فرصتش رو داشتم نه حوصلش رو..و خب یه جورایی به نظرم عشق یه جوک خنده داری بیشتر نبود..پس هیچوقت سمتش نمی رفتم و هیچوقت هم نمیخواستم تجربه اش کنم..البته تا زمانی که تورو تویه خوابم دیدم..من برای اولین بار تویه عمرم عاشق شدم ماریا..درسته که من فقط به اون پیرمرد(*منظورش همون مغازه داریه که لوازم نقاشی رو میفروخت...درواقع صاحب همون مغازه ای که جونگکوک و ماریا همو توش دیدن*) گفتم که یه دختری رو تویه خوابم دیدم که یه بال سیاه و یه بال سفید داشت و بهم میگفت که تویه دنیای واقعی پیداش کنم..اما من تمام طول شبا رو با اون دختر تویه دشت های سر و سبز و حتی گاهی بارونی می دویدم و باهاش حرف می زدم..با اون دختر نقاشی می کشیدم و حتی موهاش رو شونه می کردم..حتی خواب بوسیدن اون دختر رو هم می دیدم..و هر شب این خواب تکرار میشد و منم هر روز بیشتر عاشق اون دختر که واقعا دختر رویا هام بود می شدم.. من مطمئنم که شب تویه خواب چهره ی دختر رو می دیدم...اما به محض اینکه بیدار می شدم چهره اش رو یادم می رفت... شاید به نظرت خیلی مسخره بیاد که یکی عاشق کسی که توی خوابش میبینه بشه ولی من از یه چيزی مطمئن بودم.. اونم عشقم نسبت به اون دختر که میدونستم چون تویه خوابمه قرار نیست هیچوقت بهش برسم باعث میشد که غمگین شم و از رسیدن به اون دختر قطع امید کنم...تا اینکه یه شب..دقیقا همون شبی که فرداش تو رو دیدم..خواب دیدم دختر زیبای رویاهام زانو هاشو بغل گرفته و اسم منو با گریه صدا میکنه و ازم می خواد تویه دنیای واقعی پیداش کنم..
و حالا...من دختر رویاهامو تویه دنیای واقعی پیدا کردم ماریا..اون دختر..اون تویی!
وقتی پسر بوسه ی سطحی رو روی لب های دختر گذاشت سرشو عقب کشید..دختر کاملا شوکه شده بود و حتی نفس هم نمیکشید..هر چند که به خاطر شیطان بودنش نیازی نداشت ولی برای سازگاری با زمین مجبور بود مثل انسان ها نفس بکشه...پس تمام هوایی که تویه ریه هاش جمع شده بود رو بیرون فرستاد تا هوای تازه رو به ریه هاش دعوت کنه.. با چشم های سوالی به پسر نگاه کرد...جونگکوک میدونست که باید یه توضیحی در این باره بده:
_ ببین ماریا..من هیچ وقت تویه این ۲۷ سال زندگیم عاشق نشدم..هیچوقت نه فرصتش رو داشتم نه حوصلش رو..و خب یه جورایی به نظرم عشق یه جوک خنده داری بیشتر نبود..پس هیچوقت سمتش نمی رفتم و هیچوقت هم نمیخواستم تجربه اش کنم..البته تا زمانی که تورو تویه خوابم دیدم..من برای اولین بار تویه عمرم عاشق شدم ماریا..درسته که من فقط به اون پیرمرد(*منظورش همون مغازه داریه که لوازم نقاشی رو میفروخت...درواقع صاحب همون مغازه ای که جونگکوک و ماریا همو توش دیدن*) گفتم که یه دختری رو تویه خوابم دیدم که یه بال سیاه و یه بال سفید داشت و بهم میگفت که تویه دنیای واقعی پیداش کنم..اما من تمام طول شبا رو با اون دختر تویه دشت های سر و سبز و حتی گاهی بارونی می دویدم و باهاش حرف می زدم..با اون دختر نقاشی می کشیدم و حتی موهاش رو شونه می کردم..حتی خواب بوسیدن اون دختر رو هم می دیدم..و هر شب این خواب تکرار میشد و منم هر روز بیشتر عاشق اون دختر که واقعا دختر رویا هام بود می شدم.. من مطمئنم که شب تویه خواب چهره ی دختر رو می دیدم...اما به محض اینکه بیدار می شدم چهره اش رو یادم می رفت... شاید به نظرت خیلی مسخره بیاد که یکی عاشق کسی که توی خوابش میبینه بشه ولی من از یه چيزی مطمئن بودم.. اونم عشقم نسبت به اون دختر که میدونستم چون تویه خوابمه قرار نیست هیچوقت بهش برسم باعث میشد که غمگین شم و از رسیدن به اون دختر قطع امید کنم...تا اینکه یه شب..دقیقا همون شبی که فرداش تو رو دیدم..خواب دیدم دختر زیبای رویاهام زانو هاشو بغل گرفته و اسم منو با گریه صدا میکنه و ازم می خواد تویه دنیای واقعی پیداش کنم..
و حالا...من دختر رویاهامو تویه دنیای واقعی پیدا کردم ماریا..اون دختر..اون تویی!
۷.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.