رمان عاشقم باش🫀🙃
Part 7
حرفشو قطع کردم و گفتم:چرت نگو من هیچ دوستت نداشتم و ندارم حالا هم برو کنار برم تو عمارت
شقایق رفت کنار و من رفتم تو عمارت
هانیه صدام کرد
من:بله
هانیه:اممم دیانا از صبح دل درد داشت برای دیشب من بهش چیزی ندادم تا بهتر شه اشکال داره
من:نه خوبه میدونستم اینطوری میشه میخواستم یه ذره اذیت شه اشکال نداره
هانیه:اوکی
رفتم بالا تو اتاقم لباس عوض کنم
دیانا رو رو تخت دیدم داشت با گوشیش ور میرفت گوشیشو ازش قایپدم و خاموشش کردم و گذاشتم تو کشو و درشو قفل کردم
دیانا:گوشیمو بده عوضی
من:نچ مگه تو از صبح کار نداشتی
دیانا:چرا بابا یه دقیقه اومدم بالا خب
من:باشه
همینطوری رو تخت نشسته بود
منم لباس عوض کردم و رفتم پایین دیانا هم دنبالم راه افتاد اومد پایین
دیانا
پسره ی بیشعور گوشیمو ازم گرفت
ای خدا من چقدر بدبختم
ای خداااااااا
رفتم پایین کنارش رو کاناپه نشستم
من:ارسلان
ارسلان:عه نگو ارسلان بگو ارباب
من:اه باشه ارباب
ارسلان:هاا
من:میخوام برم بیرون از عمارت
ارسلان:نچ
من:اینجا میپوسم
ارسلان:به درک
من:یعنی نمیتونم تا اخر عمرم از اینجا برم بیرون؟
ارسلان:نه... شاید
من:چرا
ارسلان:چون من میگم
من:چرا
ارسلان:ببین تو الان اختیارت دست منه من برات تصمیم میگیرم الان دارم بهت میگم نمیخوام از اینجا بری بیرون مگه اینکه خودم بگم
من:چشم
ارسلان:افرین دختر خوب
ارسلان
من:حالا که فکر میکنم میبینم میتونم بزارم بری
دیانا:اخ جون
من:ولی با خودم فقط
دیانا:چشم
من:احساس میکنم از قبل حرف گوش کن تر شدی نه؟
دیانا:بله من خیلی بچه خوب و حرف گوش کنیم
من:نچ نیستی
دیانا:هستم
من:نیستی
دیانا:هستم
من:با من بحث نکن
دیانا:ایششش
من:کیشمیش
شقایق اومد کنار ما نشست
من:تو چی میخوای
شقایق:هیچی مگه عیبی داره که اینجا نشسته ام؟
من:اره مزاحمی
شقایق:واااا
من:درد
دیانا چسبید بهم
اروم دم گوشم گفت:یه چیزی میخوام بهت بگم میشه تنها باشیم؟
من:اوکی
دستشو گرفتم رفتیم تو حیاط عمارت
دیانا:این دختره...
من:چی کارت کرده
دیانا:صبح وقتی رفتی اومد پیش من کلی سوال پیچم کرد که کیم و چیم از کجا اومدم بعدشم هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و زد تو گوشم
من:واقعا؟
دیانا:اره دروغم چیه
رفتیم دوباره تو نشستیم
شقایق:چیزی شده
من:اره
شقایق:چی
من:دفعه اول و اخرت باشه که دست روش بلند میکنی
شقایق:چی کی
من:خودت میفهمی چی و کی رو میگم
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
حرفشو قطع کردم و گفتم:چرت نگو من هیچ دوستت نداشتم و ندارم حالا هم برو کنار برم تو عمارت
شقایق رفت کنار و من رفتم تو عمارت
هانیه صدام کرد
من:بله
هانیه:اممم دیانا از صبح دل درد داشت برای دیشب من بهش چیزی ندادم تا بهتر شه اشکال داره
من:نه خوبه میدونستم اینطوری میشه میخواستم یه ذره اذیت شه اشکال نداره
هانیه:اوکی
رفتم بالا تو اتاقم لباس عوض کنم
دیانا رو رو تخت دیدم داشت با گوشیش ور میرفت گوشیشو ازش قایپدم و خاموشش کردم و گذاشتم تو کشو و درشو قفل کردم
دیانا:گوشیمو بده عوضی
من:نچ مگه تو از صبح کار نداشتی
دیانا:چرا بابا یه دقیقه اومدم بالا خب
من:باشه
همینطوری رو تخت نشسته بود
منم لباس عوض کردم و رفتم پایین دیانا هم دنبالم راه افتاد اومد پایین
دیانا
پسره ی بیشعور گوشیمو ازم گرفت
ای خدا من چقدر بدبختم
ای خداااااااا
رفتم پایین کنارش رو کاناپه نشستم
من:ارسلان
ارسلان:عه نگو ارسلان بگو ارباب
من:اه باشه ارباب
ارسلان:هاا
من:میخوام برم بیرون از عمارت
ارسلان:نچ
من:اینجا میپوسم
ارسلان:به درک
من:یعنی نمیتونم تا اخر عمرم از اینجا برم بیرون؟
ارسلان:نه... شاید
من:چرا
ارسلان:چون من میگم
من:چرا
ارسلان:ببین تو الان اختیارت دست منه من برات تصمیم میگیرم الان دارم بهت میگم نمیخوام از اینجا بری بیرون مگه اینکه خودم بگم
من:چشم
ارسلان:افرین دختر خوب
ارسلان
من:حالا که فکر میکنم میبینم میتونم بزارم بری
دیانا:اخ جون
من:ولی با خودم فقط
دیانا:چشم
من:احساس میکنم از قبل حرف گوش کن تر شدی نه؟
دیانا:بله من خیلی بچه خوب و حرف گوش کنیم
من:نچ نیستی
دیانا:هستم
من:نیستی
دیانا:هستم
من:با من بحث نکن
دیانا:ایششش
من:کیشمیش
شقایق اومد کنار ما نشست
من:تو چی میخوای
شقایق:هیچی مگه عیبی داره که اینجا نشسته ام؟
من:اره مزاحمی
شقایق:واااا
من:درد
دیانا چسبید بهم
اروم دم گوشم گفت:یه چیزی میخوام بهت بگم میشه تنها باشیم؟
من:اوکی
دستشو گرفتم رفتیم تو حیاط عمارت
دیانا:این دختره...
من:چی کارت کرده
دیانا:صبح وقتی رفتی اومد پیش من کلی سوال پیچم کرد که کیم و چیم از کجا اومدم بعدشم هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و زد تو گوشم
من:واقعا؟
دیانا:اره دروغم چیه
رفتیم دوباره تو نشستیم
شقایق:چیزی شده
من:اره
شقایق:چی
من:دفعه اول و اخرت باشه که دست روش بلند میکنی
شقایق:چی کی
من:خودت میفهمی چی و کی رو میگم
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۷.۲k
۱۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.