عشق دردسرساز
«پارت:۱۶»
ناهار و خورده بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره بودم.
دیگه از این وضعیت خسته شدم ، نه میتونم با آرامش تهیونگو تنها بذارم نه میتونم از همکارام توی سازمان مراقبت کنم حس یه آشغالو دارم که حتی نمیدونه برای چی داره تاوان میده و اون مرد چرا با من دشمنی داره؟
از روی تخت بلند شدم و قرصامو خوردم.
لبه تخت نشستم و فکر میکردم.
دیگه وقتشه! اون چیزی که نباید اتفاق افتاده پس چاره ای ندارم عملیات ویژه رو شروع کنم اون سه نفر و برده یعنی من سه فرصت دارم.
عملیات ویژه انفرادی و باید شروع کنم با اینکه میدونم جون سالم به در نمیبرم با این حال میتونم جون تهیونگ و اون سه نفر و نجات بدم.
اشکی که از گوشه چشمام سر خورد و ردش گونمو خیس کرد و آروم پاک کردم و به جای زخم دستم که خودم باعثش بودم خیره شدم، زخمی که یادآور خودکشی ناموفقم بود! منکه میخواستم بمیرم پس چه بهتر که مردنم بی ارزش نباشه و جون چند نفرو نجات بده...
تو فکرم غرق شده بودم و با صدای چیزی شده؟ به خودم اومدم.
این روزای آخر منه پس باید تا میتونم تهیونگ و کسایی که دوسشون دارم و خوشحال کنم.
+بیا پیشم
- به نظرمیاد حالت خوب نیست!
+خوبم،اما میشه بریم بیرون؟
-کجا؟
+آممم مثلا بریم سینما پارک شهربازی
-و چرا یهو؟
+آیگو چقدر سوال میپرسی، میخوام یکم خاطره باهام داشته باشی
-که چی بشه
+که اگه ازم دور بودی منو یادت بیاد
-مورااا داری منو میترسونی!
چشامو بستم و لبامو گذاشتم رو لباش اونم که انگار بدش نیومده بود.
جدا شدم و دیدم داره با تعجب نگاه میکنه.
+تهیونگ
-بگو
+من حس میکنم دوست دارم بعد این مدت که باهم بودیم
-چ...چ.چ..چی ا..دو..
به تته پته افتاد که خندم گرفت و بغضم و قورت دادم و لبخند زدم.
چقدر دردناکه که بدونی داری از کسی که دوسش داری جدا میشی و اون ندونه و بعدا بفهمه میدونم داغون میشه اما این کارم باعث میشه آسیب نبینه.
+بریم بیرون؟
-اوکی الان آماده میشم.
رفت بیرون و منم رفتم سمت کمد نگاهی به لباسای مشکیم که مخصوص کارم بود انداختم ...نه نه امروز نه یه لباس خوشگل بنفش برداشتم و پوشیدم یکم آرایش کردم و از اتاق رفتم بیرون و دیدم دهنش باز مونده
+چیه؟آدم ندیدی؟
-پس شما بلدی یکم مثل دخترا باشی
+حرف زیاد میزنی سرم درد گرفت برو بشین تو ماشین.
-چشمممم
لبخند زدم و رفتم ، تهیونگ شی از روزای آخرمون لذت ببر.....
(لایک و کامنت فراموش نشه❤)
ناهار و خورده بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره بودم.
دیگه از این وضعیت خسته شدم ، نه میتونم با آرامش تهیونگو تنها بذارم نه میتونم از همکارام توی سازمان مراقبت کنم حس یه آشغالو دارم که حتی نمیدونه برای چی داره تاوان میده و اون مرد چرا با من دشمنی داره؟
از روی تخت بلند شدم و قرصامو خوردم.
لبه تخت نشستم و فکر میکردم.
دیگه وقتشه! اون چیزی که نباید اتفاق افتاده پس چاره ای ندارم عملیات ویژه رو شروع کنم اون سه نفر و برده یعنی من سه فرصت دارم.
عملیات ویژه انفرادی و باید شروع کنم با اینکه میدونم جون سالم به در نمیبرم با این حال میتونم جون تهیونگ و اون سه نفر و نجات بدم.
اشکی که از گوشه چشمام سر خورد و ردش گونمو خیس کرد و آروم پاک کردم و به جای زخم دستم که خودم باعثش بودم خیره شدم، زخمی که یادآور خودکشی ناموفقم بود! منکه میخواستم بمیرم پس چه بهتر که مردنم بی ارزش نباشه و جون چند نفرو نجات بده...
تو فکرم غرق شده بودم و با صدای چیزی شده؟ به خودم اومدم.
این روزای آخر منه پس باید تا میتونم تهیونگ و کسایی که دوسشون دارم و خوشحال کنم.
+بیا پیشم
- به نظرمیاد حالت خوب نیست!
+خوبم،اما میشه بریم بیرون؟
-کجا؟
+آممم مثلا بریم سینما پارک شهربازی
-و چرا یهو؟
+آیگو چقدر سوال میپرسی، میخوام یکم خاطره باهام داشته باشی
-که چی بشه
+که اگه ازم دور بودی منو یادت بیاد
-مورااا داری منو میترسونی!
چشامو بستم و لبامو گذاشتم رو لباش اونم که انگار بدش نیومده بود.
جدا شدم و دیدم داره با تعجب نگاه میکنه.
+تهیونگ
-بگو
+من حس میکنم دوست دارم بعد این مدت که باهم بودیم
-چ...چ.چ..چی ا..دو..
به تته پته افتاد که خندم گرفت و بغضم و قورت دادم و لبخند زدم.
چقدر دردناکه که بدونی داری از کسی که دوسش داری جدا میشی و اون ندونه و بعدا بفهمه میدونم داغون میشه اما این کارم باعث میشه آسیب نبینه.
+بریم بیرون؟
-اوکی الان آماده میشم.
رفت بیرون و منم رفتم سمت کمد نگاهی به لباسای مشکیم که مخصوص کارم بود انداختم ...نه نه امروز نه یه لباس خوشگل بنفش برداشتم و پوشیدم یکم آرایش کردم و از اتاق رفتم بیرون و دیدم دهنش باز مونده
+چیه؟آدم ندیدی؟
-پس شما بلدی یکم مثل دخترا باشی
+حرف زیاد میزنی سرم درد گرفت برو بشین تو ماشین.
-چشمممم
لبخند زدم و رفتم ، تهیونگ شی از روزای آخرمون لذت ببر.....
(لایک و کامنت فراموش نشه❤)
۳۸.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.