p:²⁰
جیهوپ سرش و تکون داد و گفت:خب بابا...
با صدای در حرفش قطع شد و دوتامون برگشتیم و داخل اتاق و نگاه کردیم ک..ا/ت با یه لباس راحتی ک چه عرض کنم ...با شلوارک و تاب اومده بود بیرون و خشک شده داشت مارو نگاه میکرد...نگاهم افتاد روی بازو های سفید و لختش ...بعدم روی پاهاش ک از رون به بدی چیزی نمی پوشوندشون...به معنی واقعی نمیدونستم چی بگم .... ک جیهوپ یه خنده مصنوعی کرد و بحث و شروع کرد:سلام ...من جیهوپم...پسر عموی تهیونگ..
هم زمان دستشو اورد جلو ...ک ا/ت بعد از یکم خیره نگاه کردن اومد جلو اروم دست داد و سریع دستشو کشید...
ا/ت:منم ا/ت خوش حالم از دیدنتون
جیهوپ ادامه داد به حرف زدن ولی من چیزی از حرفاش متوجه نمیشدم و تموم حواسم به لباس ا/ت بود ک تازه از توش چاک سینشم معلوم بود ...فکم برای لحظه ای منقبض شد و دستم مشت ....میدونستم جیهوپ پسری نیست ک نگاش جایی دیگ دختری بره و از انورم ا/ت دختری نبود ک به نوع لباس پوشیدنش حساس بشم ولی این حجم از عصبانیتم واسه خودمم قابل توجیح نبود ...با اینکه اینا همش یه نقشه بود ...اینا همش یه بازیه نباید توجه میکردن .....میتونه هر جور ک بخواد لباس بپوشه و به من ربط نداره!....نداره ...داره ....چون شوهرشم ..نیستم ؟!...با عصبانیتی ک داشتم فقط تونستم بی اراده با دستم محکم در و هل بدم ...با صدای بدی بسته بشه ...انقد شتابش زیاد بود ک بادش موهای ا/ت و تکون دادو شک زده به جلو خیره بود ...شک بود چون میدونست اگه یکم جلو تر وایساده بود حتما دماغش با ضربه در میشکست اما اصلا واسم مهم نبود ...با شنیدن صدا جیهوپ که گفت:چیزی شده ....تهیونگ؟!
فقط تونستم با صدای کنترل شده بگم:بقیه حرفا بمونه واسه صبح ....شب بخیر
اول صدای ازش نیومد منتظر صدایی هم نبودم اما بازم گفت:خیلی خب ...خوب بخوابین....
صدای پاش نشون میداد ک داره از در اتاق دور میشه ...
ا/ت: واس...واسه چی ..اینجوری میکنی
یه نیش خند زدم و گفتم:چرا داشت خوش میگذشت؟...مثل اینکه یادت رفته اینجا کجاست ...توی عمارت خودم همچین لباس میپوشی انگار صد پشت غریبه داخله عمارته ...اونوقت اینجا ؟؟!...تو ک دوست داری به یه چشم دیگ نگات کنن ..چرا واسه خودم این کارا رو نمیکنی ک ترتیبت و بدم؟!
اشک توی چشماش حلقه زده بود چونش میلرزید...چیزی نمیگفت و من اونقد عصبانی بودم فقط متنظر جوابی از طرفش بودم تا حالیش کنم اینجا باید چطور باشه ...
تهیونگ:چیه لال شدی...
بعد یه مکث کوتاه اروم لباشو از هم فاصله داد و گفت:م...من ..فقط...لباسی ...ک خودت اوردی پوشیدم ...
من؟؟!....لباسشو من جمع کردم ...توقع نداشتم اینو بگه...از اینکه دلایلش بچه گونه بود ...زبونم بند اومده بود ..داشت مینداخت گردن من درست مثل یه بچه؟؟!...میتونست بگه دوست داشتم تا یکی بزنم تو دهنش ...ولی الان ....نفسمو محکم دادم بیرون و تمام عصابانیتم یه لحظه ای به باد رفت .... انگار ک اب ریختن سر اتیش ...دست کشیدم روی پیشونیم و رفتم سمت تخت ...خودم انداختم روشو ...تکیه دادم ...
ا/ت: همه عصبانیتت بخاطر این بود....
خیلی ریلکس گفتم:چی
ا/ت:اینکه لباس تنم چیه؟
تهیونگ:اینکه دارو ندارت پیدا بود ...درستش اینه...ادم هر لباسی و نمیپوشه
ا/ت:ولی من نمیدونستم کی پشت دره
تهیونگ:همه لباسا واسه پوشیدن نیستن
با شنیدن حرفم یه لحظه با تعجب گفت: چی..
تهیونگ:گوشات مشکل داره؟!
اینو گفتم و دراز کشیدم روی تخت و ساعدم و کذاشتک روی چشمم...
چیزی نگفت ولی صدای غرغرش میومد:خودشم نفهمید چی گفت...
یه نیش خند میزنم ک میدونم با وجود ساعدم روی صورتم پنهان میمونه و دستم و میبرم بالا و میگم:اینو میزارم پای جوونیت و جاهلیتت....صدایی ازش نیومد ولی میتونستم چشم بسه حرص خوردنش و تصور کنم .....
با صدای در حرفش قطع شد و دوتامون برگشتیم و داخل اتاق و نگاه کردیم ک..ا/ت با یه لباس راحتی ک چه عرض کنم ...با شلوارک و تاب اومده بود بیرون و خشک شده داشت مارو نگاه میکرد...نگاهم افتاد روی بازو های سفید و لختش ...بعدم روی پاهاش ک از رون به بدی چیزی نمی پوشوندشون...به معنی واقعی نمیدونستم چی بگم .... ک جیهوپ یه خنده مصنوعی کرد و بحث و شروع کرد:سلام ...من جیهوپم...پسر عموی تهیونگ..
هم زمان دستشو اورد جلو ...ک ا/ت بعد از یکم خیره نگاه کردن اومد جلو اروم دست داد و سریع دستشو کشید...
ا/ت:منم ا/ت خوش حالم از دیدنتون
جیهوپ ادامه داد به حرف زدن ولی من چیزی از حرفاش متوجه نمیشدم و تموم حواسم به لباس ا/ت بود ک تازه از توش چاک سینشم معلوم بود ...فکم برای لحظه ای منقبض شد و دستم مشت ....میدونستم جیهوپ پسری نیست ک نگاش جایی دیگ دختری بره و از انورم ا/ت دختری نبود ک به نوع لباس پوشیدنش حساس بشم ولی این حجم از عصبانیتم واسه خودمم قابل توجیح نبود ...با اینکه اینا همش یه نقشه بود ...اینا همش یه بازیه نباید توجه میکردن .....میتونه هر جور ک بخواد لباس بپوشه و به من ربط نداره!....نداره ...داره ....چون شوهرشم ..نیستم ؟!...با عصبانیتی ک داشتم فقط تونستم بی اراده با دستم محکم در و هل بدم ...با صدای بدی بسته بشه ...انقد شتابش زیاد بود ک بادش موهای ا/ت و تکون دادو شک زده به جلو خیره بود ...شک بود چون میدونست اگه یکم جلو تر وایساده بود حتما دماغش با ضربه در میشکست اما اصلا واسم مهم نبود ...با شنیدن صدا جیهوپ که گفت:چیزی شده ....تهیونگ؟!
فقط تونستم با صدای کنترل شده بگم:بقیه حرفا بمونه واسه صبح ....شب بخیر
اول صدای ازش نیومد منتظر صدایی هم نبودم اما بازم گفت:خیلی خب ...خوب بخوابین....
صدای پاش نشون میداد ک داره از در اتاق دور میشه ...
ا/ت: واس...واسه چی ..اینجوری میکنی
یه نیش خند زدم و گفتم:چرا داشت خوش میگذشت؟...مثل اینکه یادت رفته اینجا کجاست ...توی عمارت خودم همچین لباس میپوشی انگار صد پشت غریبه داخله عمارته ...اونوقت اینجا ؟؟!...تو ک دوست داری به یه چشم دیگ نگات کنن ..چرا واسه خودم این کارا رو نمیکنی ک ترتیبت و بدم؟!
اشک توی چشماش حلقه زده بود چونش میلرزید...چیزی نمیگفت و من اونقد عصبانی بودم فقط متنظر جوابی از طرفش بودم تا حالیش کنم اینجا باید چطور باشه ...
تهیونگ:چیه لال شدی...
بعد یه مکث کوتاه اروم لباشو از هم فاصله داد و گفت:م...من ..فقط...لباسی ...ک خودت اوردی پوشیدم ...
من؟؟!....لباسشو من جمع کردم ...توقع نداشتم اینو بگه...از اینکه دلایلش بچه گونه بود ...زبونم بند اومده بود ..داشت مینداخت گردن من درست مثل یه بچه؟؟!...میتونست بگه دوست داشتم تا یکی بزنم تو دهنش ...ولی الان ....نفسمو محکم دادم بیرون و تمام عصابانیتم یه لحظه ای به باد رفت .... انگار ک اب ریختن سر اتیش ...دست کشیدم روی پیشونیم و رفتم سمت تخت ...خودم انداختم روشو ...تکیه دادم ...
ا/ت: همه عصبانیتت بخاطر این بود....
خیلی ریلکس گفتم:چی
ا/ت:اینکه لباس تنم چیه؟
تهیونگ:اینکه دارو ندارت پیدا بود ...درستش اینه...ادم هر لباسی و نمیپوشه
ا/ت:ولی من نمیدونستم کی پشت دره
تهیونگ:همه لباسا واسه پوشیدن نیستن
با شنیدن حرفم یه لحظه با تعجب گفت: چی..
تهیونگ:گوشات مشکل داره؟!
اینو گفتم و دراز کشیدم روی تخت و ساعدم و کذاشتک روی چشمم...
چیزی نگفت ولی صدای غرغرش میومد:خودشم نفهمید چی گفت...
یه نیش خند میزنم ک میدونم با وجود ساعدم روی صورتم پنهان میمونه و دستم و میبرم بالا و میگم:اینو میزارم پای جوونیت و جاهلیتت....صدایی ازش نیومد ولی میتونستم چشم بسه حرص خوردنش و تصور کنم .....
۱۸۶.۷k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.