فیک گنگ مافیایی سیاه ادامه پارت 17
بلند شدم که برم که تهیونگ اومد جلوم وایستاد و یه دستم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش
_: سومی...چرا ازم دوری میکنی؟...هااا چیه؟!...چون الان هویتت رو فهمیدم خجالت میکشی بهم نزدیک بشی؟...بیا...بیا بشین...قهوت رو نخوردی
+: ممنون...سرد شده...من قهوه سرد دوست ندارم (ادمین: اه اه اه...چندشششششش...دختریکه عن...استغفرالله...حالا نمیخوام اعصاب خودم رو خورد کنم...ببین من اعصاب ندارماااااا اینقدر حرصم نده)
_: اشکال نداره...یکی دیگه برات میارم...بیا بشین
+: نه...من باید برم
_: گفتم بیا بشیییییین (با فریاد)
وقتی داد زد سرم...بی اختیار رفتم نشستم رو مبل
_: چیه؟!...میخوای بری به رییس سازمان USB خبر بدی که عمارت خالی هست و بریزن رو سرم و دست گیرم کنن
وقتی اینو گفت سر جام میخکوب شدم...چطوری فهمیده؟...یه لحظه چشمم خورد به میز کوچیک کنار مبلی که تهیونگ روش نشسته بود روی اون چیزی رو دیدم که باورم نمیشد...چی...اون بی سیم منه...پس تمام این مدت دست خودش بوده...و منتظر مونده که من متوجه نبود بی سیمم بشم و بعد من رو بکشونه تو تله...باید تظاهر کنم که از هیچی خبر ندارم...تا بفهمم از چه چیزایی خبر داره
+: منظورت چیه؟...داری درمورد چی حرف میزنی؟!...
_: خودت رو نزن به اون راه...چون فکر کردی الان افتادی توی تله میخوای تظاهر کنی از هیچی خبر نداری تا بفهمی از چه چیزای خبر دارم...ببین فقط میتونم بهت بگم اینم میدونم که تو عضو سازمان USB هستی و با رییس سازمان در ارتباطی و اونو میشناسی...فقط از این عصبانی هستم که تمام این مدت فقط میخواستی اعتماد من رو نسبت به خودت جلب کنی...که خوب تونستی پیش بری...واقعا باریکلا...بخوام بگم من با خیلی از دخترا گشتم و هیچ کدومشون مثل تو باهام رفتار نکردن...تو با اینکه میدونستی من چقدر میتونم خطرناک باشم و هر لحظه ممکنه به راحتی بکشمت...ولی ازم نترسیدی و ازم دوری نکردی...تازه چند بار جونم رو هم نجات دادی
🄲🄾🄽🅃🄸🄽🅄🄴🅂
_: سومی...چرا ازم دوری میکنی؟...هااا چیه؟!...چون الان هویتت رو فهمیدم خجالت میکشی بهم نزدیک بشی؟...بیا...بیا بشین...قهوت رو نخوردی
+: ممنون...سرد شده...من قهوه سرد دوست ندارم (ادمین: اه اه اه...چندشششششش...دختریکه عن...استغفرالله...حالا نمیخوام اعصاب خودم رو خورد کنم...ببین من اعصاب ندارماااااا اینقدر حرصم نده)
_: اشکال نداره...یکی دیگه برات میارم...بیا بشین
+: نه...من باید برم
_: گفتم بیا بشیییییین (با فریاد)
وقتی داد زد سرم...بی اختیار رفتم نشستم رو مبل
_: چیه؟!...میخوای بری به رییس سازمان USB خبر بدی که عمارت خالی هست و بریزن رو سرم و دست گیرم کنن
وقتی اینو گفت سر جام میخکوب شدم...چطوری فهمیده؟...یه لحظه چشمم خورد به میز کوچیک کنار مبلی که تهیونگ روش نشسته بود روی اون چیزی رو دیدم که باورم نمیشد...چی...اون بی سیم منه...پس تمام این مدت دست خودش بوده...و منتظر مونده که من متوجه نبود بی سیمم بشم و بعد من رو بکشونه تو تله...باید تظاهر کنم که از هیچی خبر ندارم...تا بفهمم از چه چیزایی خبر داره
+: منظورت چیه؟...داری درمورد چی حرف میزنی؟!...
_: خودت رو نزن به اون راه...چون فکر کردی الان افتادی توی تله میخوای تظاهر کنی از هیچی خبر نداری تا بفهمی از چه چیزای خبر دارم...ببین فقط میتونم بهت بگم اینم میدونم که تو عضو سازمان USB هستی و با رییس سازمان در ارتباطی و اونو میشناسی...فقط از این عصبانی هستم که تمام این مدت فقط میخواستی اعتماد من رو نسبت به خودت جلب کنی...که خوب تونستی پیش بری...واقعا باریکلا...بخوام بگم من با خیلی از دخترا گشتم و هیچ کدومشون مثل تو باهام رفتار نکردن...تو با اینکه میدونستی من چقدر میتونم خطرناک باشم و هر لحظه ممکنه به راحتی بکشمت...ولی ازم نترسیدی و ازم دوری نکردی...تازه چند بار جونم رو هم نجات دادی
🄲🄾🄽🅃🄸🄽🅄🄴🅂
۳.۱k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.