مینی فیک از تهیونگ 🫠
وقتی فکر میکردی عاشقت نیست و میخواستی بچشو سقط کنی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ویو یورا
نمیدونم الان سه هفته س که حالت تحو میگیرم و بالا میارم اینم بگم که تهیونگ (تهیونگ دوس پسرشه)اصن بهم توجه نمیکنه باهام سرده وقتایی که حالم بد میشه ذره ای نگران نمیشه بعضی وقتا حداقل نگران شدنش یه مسکن روی میز گذاشتن و رفتنه...
ویو تهیونگ
خب میدونین که یورا دوس دخترمه فک میکنم رابطه ما از اول اشتباه بود عاره اشتباه بود دیگه برام تکراری شده و قدیمی شده 1 ماه پیش تصمیم گرفتم از خودم برنجونمش باهاش سرد شدم ولی یک هفته بعد از این تصمیم حالش بد میشه بالا میاره ولی من هیچ کاری براش نمیکنم بلکه ازم رونده شه ازش خسته شدم...
ویو یورا
تصمیم گرفتم با لیا (لیا دوست صمیمش ) برم دکتر و دلیل اینکه حالم بد میشه رو بدونم ساعت نه بود به لیا زنگ زدم و گفتم بیاد آماده شدم (از لباسش عکس میدم) و گیفم و برداشتم که زنگ خورد در رو باز کردم و رفتم پایین لیا رو دیدم سلام و احوال پرسی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت دکتر حرکت کردیم توی راه هیچ صحبتی نکردیم
فلش بک به رسیدن به مطب دکتر
ویو یورا
از ماشین پیاده شدیم و به سمت در مطب حرکت کردی لیا دستم و محکم گرفت و این باعث آرامشم میشد بلخره به مطب رسیدیم وارد شدیم من رفتم نشستم و لیا رفت جای منشی و وقت گرفت لیا آمد پیشم و گفت 10 دیقه دیگه نوبتم میشه نشستیم.... 10 دیقه گذشت که منشی صدامون زد و گفت بریم داخل اتاق دکتر رفتیم داخل و دکتر چندتا سوال ازم پرسید و جواب دادم دکتر گفت باید آزمایش بدم خلاصه ازم آزمایش گرفت و اینا دو ساعت گذشت و جواب آزمایشم آمد لیا به سمت منشی رفت و برگه رو گرفت و خوند سرشو از برگه بیرون آورد و شوکه به من نگاه میکرد برگه رو از دستش کشیدم و خوندم نه این اتفاق نباید میافتاد من حامله بودم شوکه به لیا نگاه میکردم تا اینکه لیا بغلم کرد و سوئیچ ماشین رو از دستم گرفت و منو به سمت ماشین برد سوار ماشینم کرد و به سمت خونه حرکت کرد منو رسوند و خودش رفت خونش حالم بد و بدتر میشود نمیتونستم باور کنم که حاملم چجوری به تهیونگ میگفتم
دو روز بعد
ویو یورا
الان دو روز میگذره و من به تهیونگ نگفتم تصمیم گرفتم بچه رو سقط کنم امروز باید برای کاراش میرفتم ولی به لیا نگفتم چون زیادی نگران میشه ساعت 8 بود آماده شدم و لباس پوشیدم(عکس میزارم) و به سمت محلی که بچه رو سقط میکردم حرکت کردم بعد از 5 مین رسیدم و رفتم بالا وارد اتاقش شدم و روی تخت دراز کشیدم که در با شدت باز شد اون ت.. تهیونگ بود وای نه یعنی کی بهش گفته؟...
ویو تهیونگ
سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم که دیدم لیا دوست ات بود جواب دادکه گفته ات بار داره و امروز میخواد بچه رو سقط کنه اوش باور نکردم ولی بعد یاد حالت تحو هاش افتادم با سرعت به آدرسی که لیا داده بود رفتم راس میگفت اونجا یه خونه بود وارد خونه شدم (در نیمه باز بوده) کسی نبود رفتم داخل یکی از اتاق ها اونجا هم نبود کم کم داشتم نا امید میشدم که صدای بر خورد چیزی میاد وارد یکی از اتاقهای دیگه شدم که ات و دیدم روی یک تخت دراز کشیده و خانومی که داره قیچی و گاز استریل آماده میکنه با سرعت به سمت ات رفتم و به آغوش کشیدمش اون فقط گریه میکرد.....
°
°
°
°
°
°
°
خلاصه اینا به هم رسیدن و الان دوتا بچه دارن به سلامتی هم زندگی کردن
. .. . .....................
اگه خوشتون امد باز مینی فیک بزارم؟
پایان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ویو یورا
نمیدونم الان سه هفته س که حالت تحو میگیرم و بالا میارم اینم بگم که تهیونگ (تهیونگ دوس پسرشه)اصن بهم توجه نمیکنه باهام سرده وقتایی که حالم بد میشه ذره ای نگران نمیشه بعضی وقتا حداقل نگران شدنش یه مسکن روی میز گذاشتن و رفتنه...
ویو تهیونگ
خب میدونین که یورا دوس دخترمه فک میکنم رابطه ما از اول اشتباه بود عاره اشتباه بود دیگه برام تکراری شده و قدیمی شده 1 ماه پیش تصمیم گرفتم از خودم برنجونمش باهاش سرد شدم ولی یک هفته بعد از این تصمیم حالش بد میشه بالا میاره ولی من هیچ کاری براش نمیکنم بلکه ازم رونده شه ازش خسته شدم...
ویو یورا
تصمیم گرفتم با لیا (لیا دوست صمیمش ) برم دکتر و دلیل اینکه حالم بد میشه رو بدونم ساعت نه بود به لیا زنگ زدم و گفتم بیاد آماده شدم (از لباسش عکس میدم) و گیفم و برداشتم که زنگ خورد در رو باز کردم و رفتم پایین لیا رو دیدم سلام و احوال پرسی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت دکتر حرکت کردیم توی راه هیچ صحبتی نکردیم
فلش بک به رسیدن به مطب دکتر
ویو یورا
از ماشین پیاده شدیم و به سمت در مطب حرکت کردی لیا دستم و محکم گرفت و این باعث آرامشم میشد بلخره به مطب رسیدیم وارد شدیم من رفتم نشستم و لیا رفت جای منشی و وقت گرفت لیا آمد پیشم و گفت 10 دیقه دیگه نوبتم میشه نشستیم.... 10 دیقه گذشت که منشی صدامون زد و گفت بریم داخل اتاق دکتر رفتیم داخل و دکتر چندتا سوال ازم پرسید و جواب دادم دکتر گفت باید آزمایش بدم خلاصه ازم آزمایش گرفت و اینا دو ساعت گذشت و جواب آزمایشم آمد لیا به سمت منشی رفت و برگه رو گرفت و خوند سرشو از برگه بیرون آورد و شوکه به من نگاه میکرد برگه رو از دستش کشیدم و خوندم نه این اتفاق نباید میافتاد من حامله بودم شوکه به لیا نگاه میکردم تا اینکه لیا بغلم کرد و سوئیچ ماشین رو از دستم گرفت و منو به سمت ماشین برد سوار ماشینم کرد و به سمت خونه حرکت کرد منو رسوند و خودش رفت خونش حالم بد و بدتر میشود نمیتونستم باور کنم که حاملم چجوری به تهیونگ میگفتم
دو روز بعد
ویو یورا
الان دو روز میگذره و من به تهیونگ نگفتم تصمیم گرفتم بچه رو سقط کنم امروز باید برای کاراش میرفتم ولی به لیا نگفتم چون زیادی نگران میشه ساعت 8 بود آماده شدم و لباس پوشیدم(عکس میزارم) و به سمت محلی که بچه رو سقط میکردم حرکت کردم بعد از 5 مین رسیدم و رفتم بالا وارد اتاقش شدم و روی تخت دراز کشیدم که در با شدت باز شد اون ت.. تهیونگ بود وای نه یعنی کی بهش گفته؟...
ویو تهیونگ
سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم که دیدم لیا دوست ات بود جواب دادکه گفته ات بار داره و امروز میخواد بچه رو سقط کنه اوش باور نکردم ولی بعد یاد حالت تحو هاش افتادم با سرعت به آدرسی که لیا داده بود رفتم راس میگفت اونجا یه خونه بود وارد خونه شدم (در نیمه باز بوده) کسی نبود رفتم داخل یکی از اتاق ها اونجا هم نبود کم کم داشتم نا امید میشدم که صدای بر خورد چیزی میاد وارد یکی از اتاقهای دیگه شدم که ات و دیدم روی یک تخت دراز کشیده و خانومی که داره قیچی و گاز استریل آماده میکنه با سرعت به سمت ات رفتم و به آغوش کشیدمش اون فقط گریه میکرد.....
°
°
°
°
°
°
°
خلاصه اینا به هم رسیدن و الان دوتا بچه دارن به سلامتی هم زندگی کردن
. .. . .....................
اگه خوشتون امد باز مینی فیک بزارم؟
پایان
۴.۶k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.