𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ¹⁸
پارت : ¹⁸
م.ات : آره مشخصه اصاً بهمون سر نمی زنی ( دست به سینه و پا رو هم روی کاناپه حالت قهری به خودش گرفت )
+موندم بابا چطور برای این کارات ضعف نکرده بعد لپشو کشیدم و با لبخند از پله های عمارت رفتم بالا که مامانم با صدای نسبتاً بلندی که من بشنوم گفت
م.ات : یاااا ا.ت خو دستم بهت میرسه ( با خنده و حالت اخم )
خودمو زدم به کری در اتاق بابامو زدم و وارد اتاقش شدم
+سلام بابای قشنگم کارم داشتی ؟
پ.ات : بیا بشین دخترم باید در مورد یه چیز مهم باهات صحبت کنم
+نشستم و با تعجب گفتم جان
پ.ات : من و مادرت می خوایم برای مدت طولانی بریم آمریکا و از تو که وارثمونی می خوام که شرکتمو بهت واگذار کنم راستش من دیگه خسته شدم و می خوام برای عمری هم استراحت کنم
+آخه...
پ.ات : آخه اینا نداریم چون من عمری واسم نمونده پس از همین الان میدم دست خودت که بتونی کم کم از پسش بر بیای
+منم که بغضم گرفت و گفتم اخه بابا من چطوری می تونم دوری شمارو تحمل کنم دو تا دستمو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم به گریه کردن که بابام با دستاش موهامو نوازش کرد و بغلم کرد تا اینکه بعد مدت کوتاهی آروم گرفتم و ازش جدا شدم و با حاله گرفتم گفتم
+چشم بابا بعد از اتاق رفتم بیرون و با مامانم خداحافظی کردم
چند مین بعد...
رسیدم خونه و مستقیم رفتم تو اتاقم که رو تختم دراز کشیدم و با فکر امروز غم چهره و دلمو پوشوند که نفهمیدم کی خوابم برد
از خواب بیدار شدم که ساعت ۸ شب بود رفتم یه چیز درست کردم و خوردم بعد خواستم برم بیرون یکم قدم بزنم و از سوپرمارکت یکم تنقلات بگیرم
خودمو آماده کردم گوشی و کلید خونه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون تو اون هوای سرد به آسمون خیره شدم یه نفس عمیق کشیدم و هندزفریمو گذاشتم که به اهنگ گوش بدم بعد شروع کردم به پیاده روی
چند مین بعد...
ساعت گوشیمو نگاه کردم که دیدم ساعت ۱۱ نیمه پس رفتم سوپرمارکت تنقلاتمو خریدم بعد همینطوری پیاده به خونه برگشتم که ساعت ۱۲ بود
لباسامو عوض کردم و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم و با فکر اینکه چطوری قرار از پس این کار بر بیام خوابم برد
شرط : بدون شرط
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ¹⁸
پارت : ¹⁸
م.ات : آره مشخصه اصاً بهمون سر نمی زنی ( دست به سینه و پا رو هم روی کاناپه حالت قهری به خودش گرفت )
+موندم بابا چطور برای این کارات ضعف نکرده بعد لپشو کشیدم و با لبخند از پله های عمارت رفتم بالا که مامانم با صدای نسبتاً بلندی که من بشنوم گفت
م.ات : یاااا ا.ت خو دستم بهت میرسه ( با خنده و حالت اخم )
خودمو زدم به کری در اتاق بابامو زدم و وارد اتاقش شدم
+سلام بابای قشنگم کارم داشتی ؟
پ.ات : بیا بشین دخترم باید در مورد یه چیز مهم باهات صحبت کنم
+نشستم و با تعجب گفتم جان
پ.ات : من و مادرت می خوایم برای مدت طولانی بریم آمریکا و از تو که وارثمونی می خوام که شرکتمو بهت واگذار کنم راستش من دیگه خسته شدم و می خوام برای عمری هم استراحت کنم
+آخه...
پ.ات : آخه اینا نداریم چون من عمری واسم نمونده پس از همین الان میدم دست خودت که بتونی کم کم از پسش بر بیای
+منم که بغضم گرفت و گفتم اخه بابا من چطوری می تونم دوری شمارو تحمل کنم دو تا دستمو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم به گریه کردن که بابام با دستاش موهامو نوازش کرد و بغلم کرد تا اینکه بعد مدت کوتاهی آروم گرفتم و ازش جدا شدم و با حاله گرفتم گفتم
+چشم بابا بعد از اتاق رفتم بیرون و با مامانم خداحافظی کردم
چند مین بعد...
رسیدم خونه و مستقیم رفتم تو اتاقم که رو تختم دراز کشیدم و با فکر امروز غم چهره و دلمو پوشوند که نفهمیدم کی خوابم برد
از خواب بیدار شدم که ساعت ۸ شب بود رفتم یه چیز درست کردم و خوردم بعد خواستم برم بیرون یکم قدم بزنم و از سوپرمارکت یکم تنقلات بگیرم
خودمو آماده کردم گوشی و کلید خونه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون تو اون هوای سرد به آسمون خیره شدم یه نفس عمیق کشیدم و هندزفریمو گذاشتم که به اهنگ گوش بدم بعد شروع کردم به پیاده روی
چند مین بعد...
ساعت گوشیمو نگاه کردم که دیدم ساعت ۱۱ نیمه پس رفتم سوپرمارکت تنقلاتمو خریدم بعد همینطوری پیاده به خونه برگشتم که ساعت ۱۲ بود
لباسامو عوض کردم و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم و با فکر اینکه چطوری قرار از پس این کار بر بیام خوابم برد
شرط : بدون شرط
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
۱۱.۸k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.