پارت ۲۷ رمان ماه تاریک
ویو صدف
رسیدیم اعصاب دنی خورد بود ولی لبخند از رو لبش نمیرفت...رفتیم رستوران غذا سفارش دادیم و خوردیم ولی هیچ حرفی بینش نزدیم
گوشیم زنگ خورد سینا بود
+سلام داداشی
سینا:سلام بانو کجایی
صادق:چرا بهش گفتی داداشی مگه داداشته
+عه تو اونجایی.....دوست داشتم...الان داریم با دنی برمیگردیم
صادق:صدف یه خبر خوب
صدف:چیشده؟
صادق:مامان بابا رفتن اصفهان
صدف:چییییی
دنی:چیشدهههه
صدف:صادق به خدا دروغ بگی
صادق:دروغم کجا بود
صدف:باشه باشه همه بچه هارو جمع کن خونه
قطع کردم
دنی:چیشده؟
رسیدیم اعصاب دنی خورد بود ولی لبخند از رو لبش نمیرفت...رفتیم رستوران غذا سفارش دادیم و خوردیم ولی هیچ حرفی بینش نزدیم
گوشیم زنگ خورد سینا بود
+سلام داداشی
سینا:سلام بانو کجایی
صادق:چرا بهش گفتی داداشی مگه داداشته
+عه تو اونجایی.....دوست داشتم...الان داریم با دنی برمیگردیم
صادق:صدف یه خبر خوب
صدف:چیشده؟
صادق:مامان بابا رفتن اصفهان
صدف:چییییی
دنی:چیشدهههه
صدف:صادق به خدا دروغ بگی
صادق:دروغم کجا بود
صدف:باشه باشه همه بچه هارو جمع کن خونه
قطع کردم
دنی:چیشده؟
۱.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.