فیک:ساسنگ فن من پارت۱۱۱
_متاسفم تهیونگ. . . بابت همه ی اون اتفاقات. . .
خاطرات تاریک گذشته از جلوی چشم هام رد شد و درد کشنده ای بین
دنده هام پیچید.
-قطع میکنم. . .
به سختی زمزمه کردم و تماس رو پایان دادم.
روی مبل دراز کشیدم, به سقف خیره شدم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر
نکنم.
تو این زمان من حالم خیلی خوب بود و حتی کسی رو داشتم که میتونستم
دوستش داشته باشم, پس نباید بخاطر تجربیات گذشته احساسی مثل رنج
میداشتم اما نمیتونستم جلوی درد کشیدنم رو بگیرم.
من سالها در انزوای مطلق زندگی کرده بودم و حتی نمیتونستم به یاد بیارم
چه زمانی تونستم یک شب بدون اضطراب و حس ناخوشی به خواب برم.
زمانیکه کارآموز کمپانی بودیم, هوسوک مثل یک مجسمه ی مقدس برای
من بنظر میرسید که لایق ستایشه.
رقص هاش باعث میشدن تا بدون پلک زدن تحسینش کنم
صداش همیشه داخل قلبم نفوذ میکرد و حس گرمی رو داخل بدنم پخش
میکرد.
زمانیکه بهش اعتراف کردم و گفتم بیشتر از یک دوست معمولی برای من
محسوب میشه, انتظار هر چیزی رو داشتم. . . مشت خوردن, فحش شنیدن
و یا هر چیز دیگه ای اما هوسوک فقط خندید و باعث شد تا برای مدت
های طولانی از خنده های آدم ها نفرت پیدا کنم.
همجنسگرایی داخل کشور ما و بخصوص صنعت کیپاپ حتی بدتر از طاعون
بود و همین مسئله باعث شد تا هوسوک به طور کامل راهش رو از من جدا
کنه و ریسک بودن کنار منی که مبتلا به این نوع طاعون بودم رو نکنه.
کاری که با من کرد, باعث شد تا هیچ وقت نتونم به هیچ کسی اعتماد کنم
و احساسات واقعیم رو به زبون بیارم.
سالهایی که بدون دوست سر کرده بودم اونقدر تلخ و زجرآور بود که باعث
ایجاد یک حفره ی عمیق داخل قلبم شده بود.
اگر سر و کله ی جین بعنوان منیجرم پیدا نمیشد, مطمئنم حتی لبخند زدن
رو هم از یاد میبردم
اما با این وجود, هوسوک هنوز هم یک دوست قدیمی و باارزش بود که
نمیتونستم به این راحتی رهاش کنم.
دیگه مثل دوران نوجوونی دوستش نداشتم اما هنوز هم بعنوان یک رقیب
قدرتمند برای من قابل تحسین بود.
-یادت نرفت که دوستتو برای امشب شام دعوت کنی؟
با شنیدن صدای آقای جئون از روی مبل پرت شدم و با برخورد زانوهام با
لبه ی میز, صدای ناله ام بلند شد.
این مرد درست مثل عجل معلق بود.
-دست و پاچلفتی
-حتما دعوتش کن و مطمئن شو که میاد. . .
و بعد سری به نشانه ی تاسف تکون داد و به با جعبه ی ابزارش به سمت
حمام که نشتی پیدا کرده بود, رفت.
-گندش بزنن. . .
گوشی رو برداشتم و دوباره روی شماره ی هوسوک ضربه زدم
حالا پسره ی عوضی حتما پیش خودش فکر میکردم که بخشیدمش.
-الو. . .
با شنیدن دوباره ی صداش آهی کشیدم و گفتم:
-امشب میای خونه ی آقای جئون. فهمیدی؟ حتما میای. . .
-اما امشب باید برم اس. . .
خواستم قدمی بردارم که با برخورد, انگشت کوچیکه ی پام به لبه ی میز
فریادم بلند شد.
-گفتم امشب باید بیای وگرنه دیگه دور منو خط بکش
و بعد تماس رو قطع کردم.
به خوبی داشتم پدیدار شدن نشانه هایی از جنون رو تو خودم حس میکردم.
اون مرد داشت من رو دیوانه میکرد و این موضوع غیرقابل انکار بود.
__________
ساعت هفت و نیم عصر بود و من برای بار هفتادم جلوی در ورودی طبقه
ی همکف رژه رفته بودم.
جونگ کوک دیگه باید میرسید اما هنوز هم هیچ خبری ازش نبود.
با بلند شدن زنگ در, با چهار قدم بلند به اون سمت رفتم و در رو باز
کردم.
-چرا انقدر دیر کردی؟
اما با دیدن دختری که با یک چمدون سایز متوسط, پشت در ایستاده بود
حرف داخل دهنم ماسید.
-هارا عزیزم اومدی. . .
با فریاد خانم جئون و اومدنش به سمت در, عقب رفتم و با تعجب به احوال
پرسی گرم اون دو نفر خیره شدم.
دختری که موهاش رو بافته بود و شلوار کتان سبز و تیشرت سفیدی به تن
داشت, با لبخند پررنگی نگاهم کرد و لب زد:
_فکر کنم انتظار دیدنم رو نداشتید. . . من هارا هستم, دختر عمه ی جونگ کوک
خاطرات تاریک گذشته از جلوی چشم هام رد شد و درد کشنده ای بین
دنده هام پیچید.
-قطع میکنم. . .
به سختی زمزمه کردم و تماس رو پایان دادم.
روی مبل دراز کشیدم, به سقف خیره شدم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر
نکنم.
تو این زمان من حالم خیلی خوب بود و حتی کسی رو داشتم که میتونستم
دوستش داشته باشم, پس نباید بخاطر تجربیات گذشته احساسی مثل رنج
میداشتم اما نمیتونستم جلوی درد کشیدنم رو بگیرم.
من سالها در انزوای مطلق زندگی کرده بودم و حتی نمیتونستم به یاد بیارم
چه زمانی تونستم یک شب بدون اضطراب و حس ناخوشی به خواب برم.
زمانیکه کارآموز کمپانی بودیم, هوسوک مثل یک مجسمه ی مقدس برای
من بنظر میرسید که لایق ستایشه.
رقص هاش باعث میشدن تا بدون پلک زدن تحسینش کنم
صداش همیشه داخل قلبم نفوذ میکرد و حس گرمی رو داخل بدنم پخش
میکرد.
زمانیکه بهش اعتراف کردم و گفتم بیشتر از یک دوست معمولی برای من
محسوب میشه, انتظار هر چیزی رو داشتم. . . مشت خوردن, فحش شنیدن
و یا هر چیز دیگه ای اما هوسوک فقط خندید و باعث شد تا برای مدت
های طولانی از خنده های آدم ها نفرت پیدا کنم.
همجنسگرایی داخل کشور ما و بخصوص صنعت کیپاپ حتی بدتر از طاعون
بود و همین مسئله باعث شد تا هوسوک به طور کامل راهش رو از من جدا
کنه و ریسک بودن کنار منی که مبتلا به این نوع طاعون بودم رو نکنه.
کاری که با من کرد, باعث شد تا هیچ وقت نتونم به هیچ کسی اعتماد کنم
و احساسات واقعیم رو به زبون بیارم.
سالهایی که بدون دوست سر کرده بودم اونقدر تلخ و زجرآور بود که باعث
ایجاد یک حفره ی عمیق داخل قلبم شده بود.
اگر سر و کله ی جین بعنوان منیجرم پیدا نمیشد, مطمئنم حتی لبخند زدن
رو هم از یاد میبردم
اما با این وجود, هوسوک هنوز هم یک دوست قدیمی و باارزش بود که
نمیتونستم به این راحتی رهاش کنم.
دیگه مثل دوران نوجوونی دوستش نداشتم اما هنوز هم بعنوان یک رقیب
قدرتمند برای من قابل تحسین بود.
-یادت نرفت که دوستتو برای امشب شام دعوت کنی؟
با شنیدن صدای آقای جئون از روی مبل پرت شدم و با برخورد زانوهام با
لبه ی میز, صدای ناله ام بلند شد.
این مرد درست مثل عجل معلق بود.
-دست و پاچلفتی
-حتما دعوتش کن و مطمئن شو که میاد. . .
و بعد سری به نشانه ی تاسف تکون داد و به با جعبه ی ابزارش به سمت
حمام که نشتی پیدا کرده بود, رفت.
-گندش بزنن. . .
گوشی رو برداشتم و دوباره روی شماره ی هوسوک ضربه زدم
حالا پسره ی عوضی حتما پیش خودش فکر میکردم که بخشیدمش.
-الو. . .
با شنیدن دوباره ی صداش آهی کشیدم و گفتم:
-امشب میای خونه ی آقای جئون. فهمیدی؟ حتما میای. . .
-اما امشب باید برم اس. . .
خواستم قدمی بردارم که با برخورد, انگشت کوچیکه ی پام به لبه ی میز
فریادم بلند شد.
-گفتم امشب باید بیای وگرنه دیگه دور منو خط بکش
و بعد تماس رو قطع کردم.
به خوبی داشتم پدیدار شدن نشانه هایی از جنون رو تو خودم حس میکردم.
اون مرد داشت من رو دیوانه میکرد و این موضوع غیرقابل انکار بود.
__________
ساعت هفت و نیم عصر بود و من برای بار هفتادم جلوی در ورودی طبقه
ی همکف رژه رفته بودم.
جونگ کوک دیگه باید میرسید اما هنوز هم هیچ خبری ازش نبود.
با بلند شدن زنگ در, با چهار قدم بلند به اون سمت رفتم و در رو باز
کردم.
-چرا انقدر دیر کردی؟
اما با دیدن دختری که با یک چمدون سایز متوسط, پشت در ایستاده بود
حرف داخل دهنم ماسید.
-هارا عزیزم اومدی. . .
با فریاد خانم جئون و اومدنش به سمت در, عقب رفتم و با تعجب به احوال
پرسی گرم اون دو نفر خیره شدم.
دختری که موهاش رو بافته بود و شلوار کتان سبز و تیشرت سفیدی به تن
داشت, با لبخند پررنگی نگاهم کرد و لب زد:
_فکر کنم انتظار دیدنم رو نداشتید. . . من هارا هستم, دختر عمه ی جونگ کوک
۴.۴k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.