آرامش دریا p²⁵
آرامش دریا p²⁵
تا اینکه در و باز کردم سوبین جلومون سبز شد.
سوبین: شماها کجا بودین این همه مدت؟ اتفاقی افتاده؟ جیمین حالش بد شد؟ چرا جوابم و نمیدی یونگی؟
یونگی: الان میام پایین وهمه چیز و توضیح میدم.
سوبین: منتظرم. (و رفت)
جیمین و بردم توی اتاقش و یه لباس راحتی بارداری بهش دادم( اسلاید بعد.. خدایی خیلی توی پینترست گشتم تا اینجوری پیدا کردم 😮💨)
خیلی توی اون لباس گوگولی شده بود.
نیمخیزش کردم و پشتش کلیییییییی بالشت گذاشتم تا راحت بخوابه، لاهاف و هم کشیدم روش.
لبش و یه بوسه کوچیک زدم
یونگی: چیز دیگه ای نمیخوای؟ راحتی؟
جیمین: آره...این لباس واقعا خیلی راحته! میشه دوباره از اینا برام بخری؟
یونگی: چرا که نه! ولی الان استراحت کن، فردا میریم خرید.
جیمین: دوست دارم آلفا!
یونگی: من بیشتر!
و بعد دوباره لبش و یه بوسه ی عمیق گذاشتم.
رفتم توی اتاق خودم و لباسم و عوض کردم (اسلاید بعد)
و رفتم پایین.
یونگی: سلام هوسوک!
هوسوک: یونگی! خوشحالم که میبینمت.
آیون: یونگی هیچ میدونی که چقدر دیر کردی؟ نمیگی که ما نگرانتون میشیم؟ (عصبی)
یه نفس عمیق کشیدم و نشستم و همه چی رو تعریف کردم.
آیون: پس چرا زنگ نزدی که بیام بیمارستان؟
یونگی: نمیخواستم که نگرانتون کنم!
آیون: همین خبرمون نکردی واقعا نگرانمون کردی! حالا ما هم میخوایم یه چیزی بهت بگیم...اممم...ما که ...یعنی هوسوک...هوسوک!
هوسوک: او بله!....یونگی ببین...نمیخوام نگرانت کنم ولی...جونیور داره بیشتر نزدیکمون میشه!
یونگی: چی؟....منظورت چیه؟..ی..یکی بگه این چی میگه؟
جیهوپ: یونگیا آروم باش...آروم باش...اتفاقی قرار نیست بیوفته...امروز جونیور اومد بار (بله ایشون هم مافیا تشریف دارن
آقا .... آیون،تهکوک،جیهوپ مافیان..وا تامام)
جیهوپ: و کلی رد و نشون کشید و تهدیدم کرد تا جای جیمین و بگم ولی من نگفتم!
یونگی: خوب!
جیهوپ: ببین....آه..چطوری بهت بگم...روبین هم جاسوس جونیوره.
واقعا یخ کردم...روبین!...داداشم...داداشم که هم خونه منه داشت بهم خیانت میکرد؟...اون میخواست جیمین و بکشه؟ باورم نمیشه....از اول هم به کار هاش شک کرده بودم! برای همین بود که میخواست مارو شب نگه داره؟
آیون: منم واقعا باروم نمیشد یونگی! ولی وقتی که هوسوک اینجا بود جونیور به هوسوک زنگ زد و گفت که یونگی بد جور جاسوس مارو زده و ممکنه ما بدتر این کارش و تلافی کنیم!
دیگه واقعا قلبم به درد اومد...نتونستم خودم و نگه دارم و اشکام سرازیر شدن!
یونگی: هق....چرا؟...چرا جیمین؟ ....هق...من...من میترسم...هق...اگر بلایی سر جیمین، سوبین بیاد چی؟..هق...من...من...خدایاااا...هق...یکی بگه من بادی چیکار کنم؟
هوسوک اومد تا آرومم کنه.
جیهوپ: هیییی مرد آروم بگیر،چته تو؟ خجالت بکش..داری گریه میکنی؟ انگار فراموش کری تهیونگ و کوک و مادرت و دوستات و....(خنده) تو واقعا احمقی...هم احمق و هم ترسو..ما اینجاییم...نمیزاریم که یه تار مو از تو و خانوادت کم شه!
بغلش کردم...اونا واقعا حکم برادر و برام داشتم...نه برادری مثل روبین که جاسوسی داداشش و کنه!
و امروز به این گونه گذشت.
.....
تا اینکه در و باز کردم سوبین جلومون سبز شد.
سوبین: شماها کجا بودین این همه مدت؟ اتفاقی افتاده؟ جیمین حالش بد شد؟ چرا جوابم و نمیدی یونگی؟
یونگی: الان میام پایین وهمه چیز و توضیح میدم.
سوبین: منتظرم. (و رفت)
جیمین و بردم توی اتاقش و یه لباس راحتی بارداری بهش دادم( اسلاید بعد.. خدایی خیلی توی پینترست گشتم تا اینجوری پیدا کردم 😮💨)
خیلی توی اون لباس گوگولی شده بود.
نیمخیزش کردم و پشتش کلیییییییی بالشت گذاشتم تا راحت بخوابه، لاهاف و هم کشیدم روش.
لبش و یه بوسه کوچیک زدم
یونگی: چیز دیگه ای نمیخوای؟ راحتی؟
جیمین: آره...این لباس واقعا خیلی راحته! میشه دوباره از اینا برام بخری؟
یونگی: چرا که نه! ولی الان استراحت کن، فردا میریم خرید.
جیمین: دوست دارم آلفا!
یونگی: من بیشتر!
و بعد دوباره لبش و یه بوسه ی عمیق گذاشتم.
رفتم توی اتاق خودم و لباسم و عوض کردم (اسلاید بعد)
و رفتم پایین.
یونگی: سلام هوسوک!
هوسوک: یونگی! خوشحالم که میبینمت.
آیون: یونگی هیچ میدونی که چقدر دیر کردی؟ نمیگی که ما نگرانتون میشیم؟ (عصبی)
یه نفس عمیق کشیدم و نشستم و همه چی رو تعریف کردم.
آیون: پس چرا زنگ نزدی که بیام بیمارستان؟
یونگی: نمیخواستم که نگرانتون کنم!
آیون: همین خبرمون نکردی واقعا نگرانمون کردی! حالا ما هم میخوایم یه چیزی بهت بگیم...اممم...ما که ...یعنی هوسوک...هوسوک!
هوسوک: او بله!....یونگی ببین...نمیخوام نگرانت کنم ولی...جونیور داره بیشتر نزدیکمون میشه!
یونگی: چی؟....منظورت چیه؟..ی..یکی بگه این چی میگه؟
جیهوپ: یونگیا آروم باش...آروم باش...اتفاقی قرار نیست بیوفته...امروز جونیور اومد بار (بله ایشون هم مافیا تشریف دارن
آقا .... آیون،تهکوک،جیهوپ مافیان..وا تامام)
جیهوپ: و کلی رد و نشون کشید و تهدیدم کرد تا جای جیمین و بگم ولی من نگفتم!
یونگی: خوب!
جیهوپ: ببین....آه..چطوری بهت بگم...روبین هم جاسوس جونیوره.
واقعا یخ کردم...روبین!...داداشم...داداشم که هم خونه منه داشت بهم خیانت میکرد؟...اون میخواست جیمین و بکشه؟ باورم نمیشه....از اول هم به کار هاش شک کرده بودم! برای همین بود که میخواست مارو شب نگه داره؟
آیون: منم واقعا باروم نمیشد یونگی! ولی وقتی که هوسوک اینجا بود جونیور به هوسوک زنگ زد و گفت که یونگی بد جور جاسوس مارو زده و ممکنه ما بدتر این کارش و تلافی کنیم!
دیگه واقعا قلبم به درد اومد...نتونستم خودم و نگه دارم و اشکام سرازیر شدن!
یونگی: هق....چرا؟...چرا جیمین؟ ....هق...من...من میترسم...هق...اگر بلایی سر جیمین، سوبین بیاد چی؟..هق...من...من...خدایاااا...هق...یکی بگه من بادی چیکار کنم؟
هوسوک اومد تا آرومم کنه.
جیهوپ: هیییی مرد آروم بگیر،چته تو؟ خجالت بکش..داری گریه میکنی؟ انگار فراموش کری تهیونگ و کوک و مادرت و دوستات و....(خنده) تو واقعا احمقی...هم احمق و هم ترسو..ما اینجاییم...نمیزاریم که یه تار مو از تو و خانوادت کم شه!
بغلش کردم...اونا واقعا حکم برادر و برام داشتم...نه برادری مثل روبین که جاسوسی داداشش و کنه!
و امروز به این گونه گذشت.
.....
۴.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.