Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part2۲
سعید:میخوای بریم خونم استراحت کنی؟
شیرین:نه ممنون خوبم
سعید موهامو پشت گوشم داد
سعید:اخه بلایی سرت بیاد من چی جواب بدم
شیرین:هیچ بلایی سرم نمیاد
از جام بلند شدم و از اتاق امدم بیرون مرتکیه هول چی پیش خودش فکر کرده بود رفتم تو اتاق ک میکائل تو همون اتاق شیشه ای خواب بود از پشت شیشه نگاش میکردم نمدونم چم شده بود ک وقتی میکائل میدیدم قبلم تند میزد و دعا دعا میکردم اون چیزی ک فکر میکنم نشده باشم من نمتونم عاشق یک روانی بشم
(۳روزبعد)
میکائل سه روز تو همون اتاق شیشه خواب بود و چند تا دکتر میومدن ازش ازمایش میگرفتن امروز برنامه غذایش سوپ بود براش درست کردم میکائل برده بودن اتاقش تازه رفتم داخل اتاقش ک داشت نقاشی میکشید
شیرین:اجازه هست بیام؟
میکائل:اره بیا تو
رفتم داخل و سوپ کنار تختش گذاشتم
شیرین:برات سوپ درست کردم بیا بخور
میکائل:دست هام جون نداره تو میتونی بهم غذامو بدی؟
شیرین:اره میتونم
رفتم کنارش رو تخت نشستم و ظرف غذا رو روی پام گذاشتم(چی با جزئیات میگم) و قاشق قاشق سوپ رو بهش میدادم
تو همین حالت میکائل دستشو رو بخیه پیشونیم گذاشت
میکائل: خیلی درد گرفته اره؟
شیرین: نه بابا درد این ک چیزی نیست من دردهایی بدتر از اینم تجربه کردم
میکائل: چرا تو اینقدر درد میکشی؟
شیرین: تو سرنوشت من سیاه اصلا توش خوشی نداره خنده از ته دل نداره
همنجور حرف میزدن و شیرین غذا میداد به میکائل
میکائل: شاید دراینده خوشی باشه
شیرین: بچه ک بودم دوست داشتم یک مادر مثل مامانم شم و یک هنرمند اخه من عاشق نویسندگیم بعد یک خانوم خونه دار بشم رویام تا ۹ سالگیم این بود بعد ک عموم بهم تجاوز کرد افسردگی گرفتم رویام شده بود ک یک پسر با اسب سفید بیاد نجاتم بده
بعدشم ک بابامو از ترک اعتیاد اوردن دوباره رفت سراغ مواد مامانم میرفت سرکار و منو بابام تو خونه تنها بودیم کتکم میزد فوشم میداد سرمو اینقدر به دیوار میکوبد ک همسایه ها به مامانم میگفتن واقعا خدا بچتو دوست داره ک تا الان نمرده
پول نداشتیم من چشم هام بدجور ضعیف شد همون وحید لاشی پول عمل چشم هامو داد ولی بازم بهم تجاوز کرد بعدش
ک بابام خونه رو اتیش زد و من تو اتیش ها موندم و از جیغ هایی بلندی ک میزدم غش کردم و چیزی نفهمیدم وقتی بیهوش امدم نصف بدنم رو پانسمان کرده بودن موهام سوخته بود بعد مامانم اینا گفتن ک یک مرد یا پسری منو از اتیش نجات داد رفت شاید بگم هم ازش ممنونم هم کاشکی ک این کارو نمکرد
میکائل: چرا اینکارو نمکرد؟
شیرین:چون زنده موندم ولی به هیچ کدوم از ارزوهام نرسیدم نه تونستم موفق بشم نه نتونستم مرد رویاهامو پیدا کنم نه نتونستم بخندم
میکائل: حتما یک حکمتی بوده
شیرین: چی؟(بلند)
Part2۲
سعید:میخوای بریم خونم استراحت کنی؟
شیرین:نه ممنون خوبم
سعید موهامو پشت گوشم داد
سعید:اخه بلایی سرت بیاد من چی جواب بدم
شیرین:هیچ بلایی سرم نمیاد
از جام بلند شدم و از اتاق امدم بیرون مرتکیه هول چی پیش خودش فکر کرده بود رفتم تو اتاق ک میکائل تو همون اتاق شیشه ای خواب بود از پشت شیشه نگاش میکردم نمدونم چم شده بود ک وقتی میکائل میدیدم قبلم تند میزد و دعا دعا میکردم اون چیزی ک فکر میکنم نشده باشم من نمتونم عاشق یک روانی بشم
(۳روزبعد)
میکائل سه روز تو همون اتاق شیشه خواب بود و چند تا دکتر میومدن ازش ازمایش میگرفتن امروز برنامه غذایش سوپ بود براش درست کردم میکائل برده بودن اتاقش تازه رفتم داخل اتاقش ک داشت نقاشی میکشید
شیرین:اجازه هست بیام؟
میکائل:اره بیا تو
رفتم داخل و سوپ کنار تختش گذاشتم
شیرین:برات سوپ درست کردم بیا بخور
میکائل:دست هام جون نداره تو میتونی بهم غذامو بدی؟
شیرین:اره میتونم
رفتم کنارش رو تخت نشستم و ظرف غذا رو روی پام گذاشتم(چی با جزئیات میگم) و قاشق قاشق سوپ رو بهش میدادم
تو همین حالت میکائل دستشو رو بخیه پیشونیم گذاشت
میکائل: خیلی درد گرفته اره؟
شیرین: نه بابا درد این ک چیزی نیست من دردهایی بدتر از اینم تجربه کردم
میکائل: چرا تو اینقدر درد میکشی؟
شیرین: تو سرنوشت من سیاه اصلا توش خوشی نداره خنده از ته دل نداره
همنجور حرف میزدن و شیرین غذا میداد به میکائل
میکائل: شاید دراینده خوشی باشه
شیرین: بچه ک بودم دوست داشتم یک مادر مثل مامانم شم و یک هنرمند اخه من عاشق نویسندگیم بعد یک خانوم خونه دار بشم رویام تا ۹ سالگیم این بود بعد ک عموم بهم تجاوز کرد افسردگی گرفتم رویام شده بود ک یک پسر با اسب سفید بیاد نجاتم بده
بعدشم ک بابامو از ترک اعتیاد اوردن دوباره رفت سراغ مواد مامانم میرفت سرکار و منو بابام تو خونه تنها بودیم کتکم میزد فوشم میداد سرمو اینقدر به دیوار میکوبد ک همسایه ها به مامانم میگفتن واقعا خدا بچتو دوست داره ک تا الان نمرده
پول نداشتیم من چشم هام بدجور ضعیف شد همون وحید لاشی پول عمل چشم هامو داد ولی بازم بهم تجاوز کرد بعدش
ک بابام خونه رو اتیش زد و من تو اتیش ها موندم و از جیغ هایی بلندی ک میزدم غش کردم و چیزی نفهمیدم وقتی بیهوش امدم نصف بدنم رو پانسمان کرده بودن موهام سوخته بود بعد مامانم اینا گفتن ک یک مرد یا پسری منو از اتیش نجات داد رفت شاید بگم هم ازش ممنونم هم کاشکی ک این کارو نمکرد
میکائل: چرا اینکارو نمکرد؟
شیرین:چون زنده موندم ولی به هیچ کدوم از ارزوهام نرسیدم نه تونستم موفق بشم نه نتونستم مرد رویاهامو پیدا کنم نه نتونستم بخندم
میکائل: حتما یک حکمتی بوده
شیرین: چی؟(بلند)
۷.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.