ازت متنفرم جئون جونگ کوک ادامه ³⛓️🖤
که صدای مشتای جونگکوک به شیشه ی ماشینو شنیدم. پسره ازم جدا شد تا پاشو رو گاز بزاره و سریع فرار کنیم اما جونگکوک با مشت اخرش شیشه رو شکوند و پسره رو از ماشین کشوند بیرون و حسابی کتکش زد. منم فقط تماشاشون میکردم. پسره کل صورتش کبود و زخم شده بود. جونگکوک اومد و در سمت منو باز کرد. €پاشو بریم. من انرژی نداشتم و سرم هم بخاطر ضربه ای که خورده بود خون میومد. €چرا پا نمیشی. وقتی دید جوابی نمیدم منو براید استایل بغل کرد و برد داخل. اون اش..... غال هم سوار ماشینش شد و سریع فرار کرد. جونگکوک منو برد تو اتاقش و روی تختش نشوند. €ا/ت حالت خوبه؟ بهش زل زده زده بودم که همون لحظه بیهوش شدم و توی بغل جونگکوک افتادم....رفتم و در اتاقش رو زدم و با جواب برو میخوام تنها باشم مواجه شدم. برگشتم اتاقم. با فکر کردن به رفتار جونگکوک به خودم گفتم کاشکی منم همون روز مخالفت میکردم و درخواست ازدواج اون اش....غال رو قبول نمیکردم تا مجبور نشم با لباس عروس خونی فرار کنم.کاشکی همون روز مثل جونگکوک میگفتم نه.تازه من از جونگکوک خوششانس تر بودم چون رئیس بود و مطمعنم اگه مخالفت میکردم اون ازم دفاع میکرد. همون لحظه پام گیر کرد به لبه ی تخت و سرم خورد به تیزیه میز. سرم درد میکرد برای همین قرص خواب خوردم. همون لحظه خدمتکار صدام کرد و گفت یکی اومده دیدنم. اخه کی با من کار داشت؟ رفتم بیرون و همون لحظه با برادر وانسو رو به رو شدم. &سلام من ا/ت هستم کاری داشتید؟ ^چه اسم قشنگی. &ببخشید؟ همون لحظه منو بزور سوار ماشینش کرد. &چیکار میکنی عو.... ضی؟! ~میدونستی خیلی خوشگلی؟! &پسره ی بی.... شع... ور!! ~هعی بیبی بی ادب شدیا. با یه دستش دستام رو گرفت و چسبوند به شیشه ی ماشین و با اون یکی دستش رو لبام کشید. کاشکی اون قرص مسخره رو نمیخوردم. واقعا انرژی نداشتم و نمیتونستم کاری کنم. همون لحظه ل...ب.....اش رو کوبید رو ل.......بام. سعی کردم ازش جدا بشم اما محکم تر میگرفتم. یکم بعد لباشو ازم جدا کرد. نیشخندی زد و دستش رو برد سمت گردنم و چند جاش ب..... و.... سه زد. &ولم کن.بزار برم. ~نه نمیشه تو امشب همینجا میمونی. توی ماشین گیر افتاده بودم و یه پسر عو..... ضی داشت بهم ت..... جا..... وز میکرد. همون لحظه دستش رو برد سمت دکمه های لباسم و داشت اروم بازشون میکرد که....شب مهمونا اومدن. دختره اسمش وانسو بود. موهای مشکی داشت و قد متوسط. چشماش سبز یشمی بودن و یه پیراهن مشکی باز به همراه کفشای نوک سوزنی پوشیده بود. همراه پدر و بردار بزرگترش اومدن و روی همون مبل های چرم نشستن. اولش یه ذره حرف زدن و دختره هم از علایق و تیپ ایده الش صحبت کرد. خیلی دختر جل...فی بود. عمرا جونگکوک عاشقش میشد. حالا نوبت جونگکوک بود تا درباره ی خودش بگه. €خب درباره ی خودم.من اعتقادات زیادی دارم. یکی از مهمتریناشون اینه که با دختری که واقعا عاشقشم ازدواج کنم. وانسو گونه هاش قرمز شد و لبخند کوچیکی زد. مثل اینکه واقعا عاشق جونگکوک بود. پدر وانسو گفت:خوبه پس میتونیم زود ازدواج کنیم. €من گفتم اعتقاد دارم با دختری که واقعا عاشقشم ازدواج کنم اما نگفتم اون دختر وانسوعه! ^هه پسرم چی میگی؟ €حرفم واضح نبود؟من گفتم از وانسو خوشم نمیاد و نمیخوام به هیچ عنوان باهاش ازدواج کنم. پدر وانسو رو به اقای جئون گفت:اقای جئون واقعا که... و پاشد و همراه دختر و پسرش رفتن. معلوم بود وانسو خیلی ناراحت شده بود. منظره ی خیلی باحالی بود. بعد از اینکه اونا از عمارت خارج شدن اقای جئون یه سیلی محکم به جونگکوک زد. ^پسره ی ل... عن.... تی.تو به چه حقی.... €بسه!این حق منه که کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم رو انتخاب کنم نه شما.میخواین زندگیم مثل تو و مادر بشه.مادر تا شما جوون بودین و پول داشتین باهاتون بود.الان که پیر شدین کمتر میاد اما مطمعنم اگه پول نداشتین خیلی زود طلاق میگرفت. اقای جئون یه سیلی دیگه به جونگکوک زد. ^زود از جلوی چشم گم.... شو. جونگکوکم رفت تو اتاقش و در و قفل کرد.
۵۹.۲k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.