بالهای فرشته قسمت ۱۵:
چانسا:آقای دکتر من کور نیستم ، من بیناییم رو از دست ندادم میبینم
وانگ جا:درسته من توی مدرسه اولین بار که چانسا رو دیدم بهش حسودی کردم خواستم چند بار اذیتش کنم ولی خب موفق نشدم اون متوجه میشد حتی یه بار هم بهم یاد آوری کرد منم میدونستم که کور نیست اما معلم فکر میکرد اون کور بود چون پدرش گفته بود و شما اینو به پدرش گفته بودید اما بعد باهم دوست شدیم امروز همه چیز رو بهم گفت منم اول فکر کردم کور بوده و شاید جلوی من نقش بازی کرده اما اینطور نبود اون واقعا میبینه
دکتر که زده بود زیر گریه دکتر های دیگه هم از شدت شادی اشک میریختن دکتر بابت آمار اشتباهی که داده بود عذرخواهی کرد
چانسا:حالا میخوام اینبار به پدرم بگید من با عمل خوب شدم و طوری وانمود کنید که من واقعا عمل شدم تا خود واقعیت رو به پدرم بعدا بگم با من موافقید؟
دکتر:البته!البته فرشته کوچولو چرا که نه هرچی تو بخوای دخترم!
خلاصه چند ساعت بعد دکتر اومد گفتم:دخترم چطوره؟
دکتر:عمل موفقیت آمیز بود و خوش بختانه بیناییش رو بدست آورده تبریک میگم
گفتم:اوه خدای من!وای خیلی ممنون واقعا ممنونم
دکتر:ولی الان نمیتونید ببینیدش هنوز یه مقدار از درمان مونده تا بهتر بشه فردا صبح میتونید ببریدش خونه
گفتم:بله خیلی ممنون
منم همه چیز رو به دکتر ها سپردم و خبر خوب هم به رئیس رستوران دادم اونم بسیار خوشحال چون قرار بود بهش بگم بقیه آشپز ها هم خوشحال بودن رئیس هم یه عده از بادیگارد هارو فرستاد که تا فردا مواظب چانسا باشن منم رفتم راستش رو بخواید خونه ی جدید و بزرگی گرفته بودم که به اونجا اسباب کشی کردیم وسایل هارو فرستادم اونور و خونه رو فروختم زندگی مرفه تری رو جور کردم تا چانسا متوجه نشه(خیلی دیره اون فهمیده😂)به لطف یه سری آدم که رئیس فرستاده بود خونه رو چیدم و دیگه شب شد تشکر کردم و اون ها هم رفتن اتاق چانسا بزرگ و قشنگ شده بود زندگی زیبایی توی اون خونه در انتظار چانسا بود منم آماده شدم رفتم بیمارستان و از بادیگارد ها تشکر کردم و بادیگارد ها رفتن به اتاق چانسا رفتم و روی مبل نشستم انقدر خسته بودم که همونجا خوابم برد فردا صبح توی راه رو روی صندلی نشسته بودم که دکتر اومد و گفت چانسا ترخیص شده منم رفتم داخل یه باند سفید رو از جلوی چشماش برداشت و بهم نگاه کرد لبخند زد فهمیدم میبینه خوشحال شدم
چانسا:پدر!
چانسا اومد بغلم کرد منم متقابل بغلش کردم اون از اینکه بلاخره من خیالم راحته که میبینه اشک شوق میریخت منم از اینکه بیناییش رو بدست آورد اشک میریختم
گفتم:خیلی خوشحالم دخترم!تبریک میگم
چانسا:منم همینطور ممنون پدر!
بعد تشکر کردیم و رفتیم توی پارک قدم میزدیم منم مونده بودم چطور به چانسا بگم همه چیز رو
وانگ جا:درسته من توی مدرسه اولین بار که چانسا رو دیدم بهش حسودی کردم خواستم چند بار اذیتش کنم ولی خب موفق نشدم اون متوجه میشد حتی یه بار هم بهم یاد آوری کرد منم میدونستم که کور نیست اما معلم فکر میکرد اون کور بود چون پدرش گفته بود و شما اینو به پدرش گفته بودید اما بعد باهم دوست شدیم امروز همه چیز رو بهم گفت منم اول فکر کردم کور بوده و شاید جلوی من نقش بازی کرده اما اینطور نبود اون واقعا میبینه
دکتر که زده بود زیر گریه دکتر های دیگه هم از شدت شادی اشک میریختن دکتر بابت آمار اشتباهی که داده بود عذرخواهی کرد
چانسا:حالا میخوام اینبار به پدرم بگید من با عمل خوب شدم و طوری وانمود کنید که من واقعا عمل شدم تا خود واقعیت رو به پدرم بعدا بگم با من موافقید؟
دکتر:البته!البته فرشته کوچولو چرا که نه هرچی تو بخوای دخترم!
خلاصه چند ساعت بعد دکتر اومد گفتم:دخترم چطوره؟
دکتر:عمل موفقیت آمیز بود و خوش بختانه بیناییش رو بدست آورده تبریک میگم
گفتم:اوه خدای من!وای خیلی ممنون واقعا ممنونم
دکتر:ولی الان نمیتونید ببینیدش هنوز یه مقدار از درمان مونده تا بهتر بشه فردا صبح میتونید ببریدش خونه
گفتم:بله خیلی ممنون
منم همه چیز رو به دکتر ها سپردم و خبر خوب هم به رئیس رستوران دادم اونم بسیار خوشحال چون قرار بود بهش بگم بقیه آشپز ها هم خوشحال بودن رئیس هم یه عده از بادیگارد هارو فرستاد که تا فردا مواظب چانسا باشن منم رفتم راستش رو بخواید خونه ی جدید و بزرگی گرفته بودم که به اونجا اسباب کشی کردیم وسایل هارو فرستادم اونور و خونه رو فروختم زندگی مرفه تری رو جور کردم تا چانسا متوجه نشه(خیلی دیره اون فهمیده😂)به لطف یه سری آدم که رئیس فرستاده بود خونه رو چیدم و دیگه شب شد تشکر کردم و اون ها هم رفتن اتاق چانسا بزرگ و قشنگ شده بود زندگی زیبایی توی اون خونه در انتظار چانسا بود منم آماده شدم رفتم بیمارستان و از بادیگارد ها تشکر کردم و بادیگارد ها رفتن به اتاق چانسا رفتم و روی مبل نشستم انقدر خسته بودم که همونجا خوابم برد فردا صبح توی راه رو روی صندلی نشسته بودم که دکتر اومد و گفت چانسا ترخیص شده منم رفتم داخل یه باند سفید رو از جلوی چشماش برداشت و بهم نگاه کرد لبخند زد فهمیدم میبینه خوشحال شدم
چانسا:پدر!
چانسا اومد بغلم کرد منم متقابل بغلش کردم اون از اینکه بلاخره من خیالم راحته که میبینه اشک شوق میریخت منم از اینکه بیناییش رو بدست آورد اشک میریختم
گفتم:خیلی خوشحالم دخترم!تبریک میگم
چانسا:منم همینطور ممنون پدر!
بعد تشکر کردیم و رفتیم توی پارک قدم میزدیم منم مونده بودم چطور به چانسا بگم همه چیز رو
۹۸۳
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.