گل رز♔
گل رز♔
#پارت27
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان چویا]
با حرفی که زد تعجب کردم یعنی... سرمو تکون دادم تا اون افکارِ مسخره از ذهنم خارج بشه.
چشمامو بستم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم ـو دوباره چشمامو باز کردم.
دازای نبود!
با صدای نسبتا بلندی گفتم: اوسامو! کجا رفتی تو؟؟!
سرمو اینور ـو اونور چرخوندم ـو دیدم پشت ـه یه میز وایساده ـو داره یه کاری میکنه ولی چون پشتش به من بود نمیتونستم چیزی ببینم.
اخمی کردم ـو لپامو باد کردم.
_هی دازای داری چی کار میکنی؟؟!
با لبخند صورت ـشو سمتم چرخوند ـو چیزی نگفت.
همونطوری به سمتم برگشت ولی دستاش ـو پشتش قائم کرده بود.
سمتم اومد ـو خم شد ـو با فاصله از صورتم وایساد.
دستاشو جلو اورد ـو...
یه گل ـه رزِ قرمز!
اخمامو باز کردم ـو با ذوق به گل نگاه کردم.
_تقدیم به شما اقای ناکاهارا.
با تعجب به دازای نگاه کردم ـو گفتم: ماله منه؟!
سری تکون داد ـو گلُ بیشتر نزدیک ـم کرد.
بغض ـه خفیفی تو گلوم گیر کرد ـو باعث میشد پرده ی نازکی جلوی دیدمو بگیره.
گل ـو با مکث از دست ـش گرفتم ـو بهش نگاه کرد.
به سینه ـم نزدیک ـش کردم ـو رو سینه ـمم گذاشتم ـو سرم ـو پایین انداختم موهام جلوی چشمامو گرفت.
_د... دلیل ـه این کارت چیه؟؟
با حرفی که زدم بغض ـم داخل ـش مشخص بود ـو ای کاش هیچ حرفی نمیزدم.
رو زمین نشست ـو گفت: یادمه بهم گفتی که گل ـه رز، گلِ مورد ـه علاقه ـته بخاطرِ همین تصمیم گرفتم پیانو رو با گل ـه مورد ـه علاقه ـت تزئین کنم ـو...
لبخندی زد ـو ادامه داد: بهت یه گل ـه رز بدم.
لبخند ـه محوی زدم ـو گفتم: ازت خیلی ممنونم؛ تاحالا کسی بهم چیزی نداده بود!
یه تارِ ابروشو بالا داد ـو گفت: یعنی از بچگی بهت چیزی هدیه نمیدادن؟!
سرمو اونور کردم ـو جوابی در قبال ـه سوال ـش ندادم.
از زبان دازای]
سرشو اونور کرد ـو جواب ـمو نداد.
لبخندی زدم ـو دستم ـو زیر چونه ـش گذاشتم ـو اروم سرشو به سمته خودم چرخوندم ـو سرشو بالا اوردم ـو با لبخند گفتم: اگه چیزی اذیت ـت میکنه میتونی به من اعتماد کنی!
دستمو عقب کشیدم که دوباره سرشو پایین انداخت ـو لب ـشو چندبار باز ـو بسته کرد تا چیزی بگه ولی صدایی ازش خارج نشد.
بلاخره لب باز کرد ـو گفت: ا... از بچگی... کسی ـرو نداشتم ـو پدرم... پدرم همیشه سرش شلوغ بود ـو... برای من هیچ وقتی نداشت، حتی... حتی برای تولدم ـم وقت نداشت چه برسه به اینکه... به اینکه برام هدیه بیاره!
همه ی حرفاش با بغض ترکیب شده بود ـو این برام دردناک بود ـو قلبم ـو به درد میورد.
واقعا زیادی سخته که پدرت برات وقتی نذاره ـو تولدت هم براش مهم نباشه.
لبخندی زدم ـو گفتم: سرتو بالا بگیر؛ هیچ وقت سرتو پایین ننداز همیشه سرتو بالا بگیر حتی تو بدترین شرایط ها فقط سرتو بالا نگه دار.
سرشو بالا اورد ـو با چشمای پراز اشک ـش بهم زل زد.
لبخند ـه تلخی زد ـو گفت: یادم میمونه دازای!
ادامه دارد...
#پارت27
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان چویا]
با حرفی که زد تعجب کردم یعنی... سرمو تکون دادم تا اون افکارِ مسخره از ذهنم خارج بشه.
چشمامو بستم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم ـو دوباره چشمامو باز کردم.
دازای نبود!
با صدای نسبتا بلندی گفتم: اوسامو! کجا رفتی تو؟؟!
سرمو اینور ـو اونور چرخوندم ـو دیدم پشت ـه یه میز وایساده ـو داره یه کاری میکنه ولی چون پشتش به من بود نمیتونستم چیزی ببینم.
اخمی کردم ـو لپامو باد کردم.
_هی دازای داری چی کار میکنی؟؟!
با لبخند صورت ـشو سمتم چرخوند ـو چیزی نگفت.
همونطوری به سمتم برگشت ولی دستاش ـو پشتش قائم کرده بود.
سمتم اومد ـو خم شد ـو با فاصله از صورتم وایساد.
دستاشو جلو اورد ـو...
یه گل ـه رزِ قرمز!
اخمامو باز کردم ـو با ذوق به گل نگاه کردم.
_تقدیم به شما اقای ناکاهارا.
با تعجب به دازای نگاه کردم ـو گفتم: ماله منه؟!
سری تکون داد ـو گلُ بیشتر نزدیک ـم کرد.
بغض ـه خفیفی تو گلوم گیر کرد ـو باعث میشد پرده ی نازکی جلوی دیدمو بگیره.
گل ـو با مکث از دست ـش گرفتم ـو بهش نگاه کرد.
به سینه ـم نزدیک ـش کردم ـو رو سینه ـمم گذاشتم ـو سرم ـو پایین انداختم موهام جلوی چشمامو گرفت.
_د... دلیل ـه این کارت چیه؟؟
با حرفی که زدم بغض ـم داخل ـش مشخص بود ـو ای کاش هیچ حرفی نمیزدم.
رو زمین نشست ـو گفت: یادمه بهم گفتی که گل ـه رز، گلِ مورد ـه علاقه ـته بخاطرِ همین تصمیم گرفتم پیانو رو با گل ـه مورد ـه علاقه ـت تزئین کنم ـو...
لبخندی زد ـو ادامه داد: بهت یه گل ـه رز بدم.
لبخند ـه محوی زدم ـو گفتم: ازت خیلی ممنونم؛ تاحالا کسی بهم چیزی نداده بود!
یه تارِ ابروشو بالا داد ـو گفت: یعنی از بچگی بهت چیزی هدیه نمیدادن؟!
سرمو اونور کردم ـو جوابی در قبال ـه سوال ـش ندادم.
از زبان دازای]
سرشو اونور کرد ـو جواب ـمو نداد.
لبخندی زدم ـو دستم ـو زیر چونه ـش گذاشتم ـو اروم سرشو به سمته خودم چرخوندم ـو سرشو بالا اوردم ـو با لبخند گفتم: اگه چیزی اذیت ـت میکنه میتونی به من اعتماد کنی!
دستمو عقب کشیدم که دوباره سرشو پایین انداخت ـو لب ـشو چندبار باز ـو بسته کرد تا چیزی بگه ولی صدایی ازش خارج نشد.
بلاخره لب باز کرد ـو گفت: ا... از بچگی... کسی ـرو نداشتم ـو پدرم... پدرم همیشه سرش شلوغ بود ـو... برای من هیچ وقتی نداشت، حتی... حتی برای تولدم ـم وقت نداشت چه برسه به اینکه... به اینکه برام هدیه بیاره!
همه ی حرفاش با بغض ترکیب شده بود ـو این برام دردناک بود ـو قلبم ـو به درد میورد.
واقعا زیادی سخته که پدرت برات وقتی نذاره ـو تولدت هم براش مهم نباشه.
لبخندی زدم ـو گفتم: سرتو بالا بگیر؛ هیچ وقت سرتو پایین ننداز همیشه سرتو بالا بگیر حتی تو بدترین شرایط ها فقط سرتو بالا نگه دار.
سرشو بالا اورد ـو با چشمای پراز اشک ـش بهم زل زد.
لبخند ـه تلخی زد ـو گفت: یادم میمونه دازای!
ادامه دارد...
۵.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.