«داستـــان»
💙❄️💙❄️💙°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️°
💙°
🤍#خاطره تلخ من
🤍#ژانر: غمگین.
🤍پارت اول
خسته و کوفته از سر کارم برگشتم. امروز هم مثل روز های گذشته روز کسل کننده ای بود. به سمت اتاقم رفتم و بعد از گرفتن دوش ربع ساعته از اتاقم بیرون اومدم. حوصله شام درست کردن رو نداشتم. بیخیال شام شدم و دوباره به اتاقم باز گشتم.
چشمم افتاد به قاب عکسی که پایین تخت افتاده بود. به سمتش رفتم و قاب رو برداشتم.
لبخند محوی زدم. عکس منو مامان بابام بود. هر سه داشتیم میخندیدیم. با صدای لرزونی گفتم:
_چرا رفتین بی معرفتا... چرا؟ مگه من چند سالم بود؟ همش پنج سالم بود. چرا تنهام گذاشتین؟
ناگهان ذهنم به ۱۳ سال پیش کشیده شد...
دست های کوچولوم رو روی موهایم کشیدم. به عکس توی دستم که چند دقیقه پیش توی عکاسی با مامان بابام گرفته بودم نگاه میکنم. لباس آستین کوتاه گلبهی رنگ ساده که تا روی زانوم بود و زیرش جوراب شلواری سفید رنگ که مامانم واسه تولدم هدیه داده بود بهم پوشیده بودم. و موهامو آزاد گذاشته بودم. بابا روی صندلی نشسته بود و منو بغل کرده بود و مامان هم کنار بابام وایساده بود و دستش رو شونه بابام گذاشته بود و هر سه میخندیدیم. نگاهمو از عکس گرفتمو به اطراف نگاه کردم. چشمم به مغازه ی عروسک فروشی اون دست خیابون افتاد.
لبخند دندون نمایی زدم و رو به بابام کردم:
_بابایی اونجا عَلوسَک فروجیه بریم اونجا؟
بابا نگاهی بهم انداخت و بعد به عروسک تو دستم اشاره کرد:
_تو که عروسک داری عزیز دلم
_نه بابای من یه دونه دیگه هم میخوام
بابام خندید و گفت:
_باشه خانم کوچولو
مامانم لبخندی زد و با اخم ساختگی گفت:
_علی تو داری لوسش میکنی ها
بابا خندید:
_مگه میشه من واسه دخترک یکی یه دونه خودم چیزی نخرم؟
با ذوق دویدم سمت خیابون و تنها چیزی که به گوشم رسید صدای بوق ماشینی بود که داشت بهم نزدیک میشد.
انگار پاهام به زمین چسبیده بود.همینطور برّو بر داشتم به ماشینی که با سرعت بهم نزدیک میشد نگاه میکردم که احساس کردم یکی هُلم داد و باعث شد پرت بشم رو زمین.
احساس سر گیجه و سوزش دستم امونمو بریده بود.موهامو که جلو صورتم ریخته بود رو کنار زدم و به اطراف نگاه کردم.
اولین چیزی که به گوشم رسید صدای جیغ و گریه مامانم بود که بالای سر یکی نشسته بود. گیج بلند شدم و به سمت اون شخص که رو زمین افتاده بود و غرق خون بود رفتم. بهش نگاه کردم.
نفسم برای لحظه ای رفت، زمان متوقف شده بود و فقط صدای جیغ و گریه مامانم میومد
بابام بود... بابا غرق خون روی زمین افتاده بود و مادرم بالا سرش گریه میکرد.
بغض کردم و آروم زیر لبم زمزمه کردم:
_با... بابایی
💙❄️💙❄️
💙°
💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙❄️💙❄️°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️°
💙°
🤍#خاطره تلخ من
🤍#ژانر: غمگین.
🤍پارت اول
خسته و کوفته از سر کارم برگشتم. امروز هم مثل روز های گذشته روز کسل کننده ای بود. به سمت اتاقم رفتم و بعد از گرفتن دوش ربع ساعته از اتاقم بیرون اومدم. حوصله شام درست کردن رو نداشتم. بیخیال شام شدم و دوباره به اتاقم باز گشتم.
چشمم افتاد به قاب عکسی که پایین تخت افتاده بود. به سمتش رفتم و قاب رو برداشتم.
لبخند محوی زدم. عکس منو مامان بابام بود. هر سه داشتیم میخندیدیم. با صدای لرزونی گفتم:
_چرا رفتین بی معرفتا... چرا؟ مگه من چند سالم بود؟ همش پنج سالم بود. چرا تنهام گذاشتین؟
ناگهان ذهنم به ۱۳ سال پیش کشیده شد...
دست های کوچولوم رو روی موهایم کشیدم. به عکس توی دستم که چند دقیقه پیش توی عکاسی با مامان بابام گرفته بودم نگاه میکنم. لباس آستین کوتاه گلبهی رنگ ساده که تا روی زانوم بود و زیرش جوراب شلواری سفید رنگ که مامانم واسه تولدم هدیه داده بود بهم پوشیده بودم. و موهامو آزاد گذاشته بودم. بابا روی صندلی نشسته بود و منو بغل کرده بود و مامان هم کنار بابام وایساده بود و دستش رو شونه بابام گذاشته بود و هر سه میخندیدیم. نگاهمو از عکس گرفتمو به اطراف نگاه کردم. چشمم به مغازه ی عروسک فروشی اون دست خیابون افتاد.
لبخند دندون نمایی زدم و رو به بابام کردم:
_بابایی اونجا عَلوسَک فروجیه بریم اونجا؟
بابا نگاهی بهم انداخت و بعد به عروسک تو دستم اشاره کرد:
_تو که عروسک داری عزیز دلم
_نه بابای من یه دونه دیگه هم میخوام
بابام خندید و گفت:
_باشه خانم کوچولو
مامانم لبخندی زد و با اخم ساختگی گفت:
_علی تو داری لوسش میکنی ها
بابا خندید:
_مگه میشه من واسه دخترک یکی یه دونه خودم چیزی نخرم؟
با ذوق دویدم سمت خیابون و تنها چیزی که به گوشم رسید صدای بوق ماشینی بود که داشت بهم نزدیک میشد.
انگار پاهام به زمین چسبیده بود.همینطور برّو بر داشتم به ماشینی که با سرعت بهم نزدیک میشد نگاه میکردم که احساس کردم یکی هُلم داد و باعث شد پرت بشم رو زمین.
احساس سر گیجه و سوزش دستم امونمو بریده بود.موهامو که جلو صورتم ریخته بود رو کنار زدم و به اطراف نگاه کردم.
اولین چیزی که به گوشم رسید صدای جیغ و گریه مامانم بود که بالای سر یکی نشسته بود. گیج بلند شدم و به سمت اون شخص که رو زمین افتاده بود و غرق خون بود رفتم. بهش نگاه کردم.
نفسم برای لحظه ای رفت، زمان متوقف شده بود و فقط صدای جیغ و گریه مامانم میومد
بابام بود... بابا غرق خون روی زمین افتاده بود و مادرم بالا سرش گریه میکرد.
بغض کردم و آروم زیر لبم زمزمه کردم:
_با... بابایی
💙❄️💙❄️
💙°
💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙❄️💙❄️°
۹.۰k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.