★چند پارتی★
★چند پارتی★
#تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی
pirt: 8
سئویونگ رفت و یه ماشین سیاه جلوشو گرفت و وقتی پیاده شد و دید اون مامان و باباشه
سئویونگ تعجب کرد و اشک ریخت چون فکر میکرد مردن یا دوسش ندارن
مامانش اومد نزدیک سئویونگ و بغلش کرد بهش گفت 👇🏻
مامان: سئویونگ
سئویونگ: مامان (گریه)
مامان: دلم برات تنگ شده بود
سئویونگ: اخه تو کجا بودی (گریه)
مامان: ببخشید دخترم ببخشید (گریه)
بابا: سئویونگ
سئویونگ: بابا. . .
بابا: دخترم ببخشید که تورو گذاشتم پیشه خالت
سئویونگ: تو میدونی اون خاله عوضی چه بلا هایی سرم اورد (داد و گریه)
بابا: ببخشید ببخشید (بغلش کرد)
سئویونگ:(گریه)
مامان: دخترم بیا بریم خونه
سئویونگ: کجا
مامان: میریم چین یه زندگی جدید رو شروع میکنیم، اونجا میتونی کنسرت بزاری من تو بابا، یه زندگی جدید رو شروع میکنیم
سئویونگ: اما. . . ماما. . .
جونگکوک: اوووو میبینم داری ازم فرار میکنی
بابا: شما؟
جونگکوک: من شوهر آینده سئویونگم
مامان: چی؟
سئویونگ: مامان. . . من نمیخوام باهاش ازدواج کنم
بابا: میدونم دخترم من باورت دارم
جونگکوک:(دسته سئویونگ رو گرفت)
سئویونگ: ولم کن
جونگکوک: ساکت شو
بابا: ولش کننننننننننننننننننننننن (داد)
جونگکوک: تو که پدرش نیستی میگی ولش کن
سئویونگ: چی؟
جونگکوک: درست شنیدی اونا تورو از خیابون برداشتن بزرگت کردن
سئویونگ:(اشک ریخت)
مامان: دخترم بزار برات توضیح بدم
جونگکوک: خوب انتخاب کن اگر با اونا بری بنگچان رو میکشم ولی اگه با من زندگی کنی با بنگچان کاری ندارم
سئویونگ نمیدونست چکار کنه و رفت تو فکر، سئویونگ تصمیمش رو گرفت با شجاعانه گفت👇🏻
سئویونگ: من باهات میام
جونگکوک: افرین، خوب مادر زن ببخشید ولی دخترت دیگه بهت اعتماد نداره
مامان: دخترم (اشک ریخت)
★تا جایی که تونستم گذاشتم★
#جونگکوک #فیک_از_جونگکوک #فیک #داستان #بی_تی_اس
#تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی
pirt: 8
سئویونگ رفت و یه ماشین سیاه جلوشو گرفت و وقتی پیاده شد و دید اون مامان و باباشه
سئویونگ تعجب کرد و اشک ریخت چون فکر میکرد مردن یا دوسش ندارن
مامانش اومد نزدیک سئویونگ و بغلش کرد بهش گفت 👇🏻
مامان: سئویونگ
سئویونگ: مامان (گریه)
مامان: دلم برات تنگ شده بود
سئویونگ: اخه تو کجا بودی (گریه)
مامان: ببخشید دخترم ببخشید (گریه)
بابا: سئویونگ
سئویونگ: بابا. . .
بابا: دخترم ببخشید که تورو گذاشتم پیشه خالت
سئویونگ: تو میدونی اون خاله عوضی چه بلا هایی سرم اورد (داد و گریه)
بابا: ببخشید ببخشید (بغلش کرد)
سئویونگ:(گریه)
مامان: دخترم بیا بریم خونه
سئویونگ: کجا
مامان: میریم چین یه زندگی جدید رو شروع میکنیم، اونجا میتونی کنسرت بزاری من تو بابا، یه زندگی جدید رو شروع میکنیم
سئویونگ: اما. . . ماما. . .
جونگکوک: اوووو میبینم داری ازم فرار میکنی
بابا: شما؟
جونگکوک: من شوهر آینده سئویونگم
مامان: چی؟
سئویونگ: مامان. . . من نمیخوام باهاش ازدواج کنم
بابا: میدونم دخترم من باورت دارم
جونگکوک:(دسته سئویونگ رو گرفت)
سئویونگ: ولم کن
جونگکوک: ساکت شو
بابا: ولش کننننننننننننننننننننننن (داد)
جونگکوک: تو که پدرش نیستی میگی ولش کن
سئویونگ: چی؟
جونگکوک: درست شنیدی اونا تورو از خیابون برداشتن بزرگت کردن
سئویونگ:(اشک ریخت)
مامان: دخترم بزار برات توضیح بدم
جونگکوک: خوب انتخاب کن اگر با اونا بری بنگچان رو میکشم ولی اگه با من زندگی کنی با بنگچان کاری ندارم
سئویونگ نمیدونست چکار کنه و رفت تو فکر، سئویونگ تصمیمش رو گرفت با شجاعانه گفت👇🏻
سئویونگ: من باهات میام
جونگکوک: افرین، خوب مادر زن ببخشید ولی دخترت دیگه بهت اعتماد نداره
مامان: دخترم (اشک ریخت)
★تا جایی که تونستم گذاشتم★
#جونگکوک #فیک_از_جونگکوک #فیک #داستان #بی_تی_اس
۱۰.۱k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.