پارت3
'writer'pov
_چرا فقط سرت به کار خودت نیست؟
با اولین ضربه ترکه چوبی به ساعدش نفسش حبس شد.
_از اولشم به دنیا اومدنت اشتباه بود.
آقای جئون دومین ضربه رو همونجا فرود آورد.
_حتی نفس کشیدنت اشتباهه.
با سومین ضربه اشک توی چشاش جمع شد. با خودش گفت:
×نه آیون. گریه نکن. خواهش میکنم.
_زندگی کردنت اشتباهه.
ضربه ی چهارم.
_از اینکه فامیلی جئون روی توعه خجالت میکشم.
آقای جئون پنجمین ضربه رو که زد داد کشید:
_بشمار
باصدای لرزونی شروع به شماردن کرد.
_پنج،شیش،هفت...نوزده،بیست.
آقای جئون بالاخره ولش کرد و گفت:
_برو بیرون.
خواست بره که با حرف پدرش متوقف شد.
_امشب حق خوردن شام رو نداری. میتونی بری.
×حتی اگه اجازه هم داشتم به لطف ترکه جنابعالی زهرمارم میشد.
با خودش گفت و با سری پایین افتاده اتاق رو ترک کرد. دستش بخاطر ضربه ها تماما خونی و کاملا بی حس بود. اولین بارش نبود که ناحق مستحق بیست ضربه ترکه روی ساعدش بود.
'Ay'pov
همینکه از اتاق خارج شدم جونگ کوکی رو دیدم که دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و با پوزخند بهم نگاه میکرد.
_جئون آیون احیانا تو مازوخیزم داری؟
+خوشحالی از اینکه ترکه خوردم؟
با سردی پرسیدم و خواستم راهم رو بکشم و برم ولی با حرفی که زد متوقف شدم.
_تو حتی ارزش نداری درباره ت فکر کنم چه برسه به اینکه واست خوشحال باشم.
پوزخندی زدم.
+پس فقط منو به حال خودم بزارین.
بدون معطلی خودمو به اتاقم رسوندم. اولین کاری که کردم ضد عفونی و بستن مچ دستم بود. تنها کاری که میتونستم برای خودم انجام بدم. به هر حال که من عادت کردم. الان 10 ساله که این وضعیتمه.
*روز بعد*
مدرسه مثل همیشه بود. همه با نفرت بهم نگاه میردن ولی خبری از هارا نبود و این خیالمو راحت میکرد.
بعد از اتمام مدرسه وارد عمارت شدم. خالی خالی بود. فقط یکی از خدمتکارا بود که گفت پدر و مادرم رفتن مهمونی و نیمه های شب برمیگردن و جونگ کوک هم رفته با دوستاش کلاب. بعد هم اضافه کرد همه ی خدمتکارا و بادیگاردا هم امشب مرخصی اند و خودش هم موند تا این خبرو بده و بعد رفت.
شاید هرکس بود ناراحت میشد یا میترسید. ولی من هیچ وقت هیچ کدوم از این احساسات رو نداشتم. من عاشق تنهایی بودم.
ممنون بابت کامنت ها و لایک هاتون. هرچی تعداد لایک و کامنت بیشتر باشه زود تر آپ میکنم☺💜
_چرا فقط سرت به کار خودت نیست؟
با اولین ضربه ترکه چوبی به ساعدش نفسش حبس شد.
_از اولشم به دنیا اومدنت اشتباه بود.
آقای جئون دومین ضربه رو همونجا فرود آورد.
_حتی نفس کشیدنت اشتباهه.
با سومین ضربه اشک توی چشاش جمع شد. با خودش گفت:
×نه آیون. گریه نکن. خواهش میکنم.
_زندگی کردنت اشتباهه.
ضربه ی چهارم.
_از اینکه فامیلی جئون روی توعه خجالت میکشم.
آقای جئون پنجمین ضربه رو که زد داد کشید:
_بشمار
باصدای لرزونی شروع به شماردن کرد.
_پنج،شیش،هفت...نوزده،بیست.
آقای جئون بالاخره ولش کرد و گفت:
_برو بیرون.
خواست بره که با حرف پدرش متوقف شد.
_امشب حق خوردن شام رو نداری. میتونی بری.
×حتی اگه اجازه هم داشتم به لطف ترکه جنابعالی زهرمارم میشد.
با خودش گفت و با سری پایین افتاده اتاق رو ترک کرد. دستش بخاطر ضربه ها تماما خونی و کاملا بی حس بود. اولین بارش نبود که ناحق مستحق بیست ضربه ترکه روی ساعدش بود.
'Ay'pov
همینکه از اتاق خارج شدم جونگ کوکی رو دیدم که دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و با پوزخند بهم نگاه میکرد.
_جئون آیون احیانا تو مازوخیزم داری؟
+خوشحالی از اینکه ترکه خوردم؟
با سردی پرسیدم و خواستم راهم رو بکشم و برم ولی با حرفی که زد متوقف شدم.
_تو حتی ارزش نداری درباره ت فکر کنم چه برسه به اینکه واست خوشحال باشم.
پوزخندی زدم.
+پس فقط منو به حال خودم بزارین.
بدون معطلی خودمو به اتاقم رسوندم. اولین کاری که کردم ضد عفونی و بستن مچ دستم بود. تنها کاری که میتونستم برای خودم انجام بدم. به هر حال که من عادت کردم. الان 10 ساله که این وضعیتمه.
*روز بعد*
مدرسه مثل همیشه بود. همه با نفرت بهم نگاه میردن ولی خبری از هارا نبود و این خیالمو راحت میکرد.
بعد از اتمام مدرسه وارد عمارت شدم. خالی خالی بود. فقط یکی از خدمتکارا بود که گفت پدر و مادرم رفتن مهمونی و نیمه های شب برمیگردن و جونگ کوک هم رفته با دوستاش کلاب. بعد هم اضافه کرد همه ی خدمتکارا و بادیگاردا هم امشب مرخصی اند و خودش هم موند تا این خبرو بده و بعد رفت.
شاید هرکس بود ناراحت میشد یا میترسید. ولی من هیچ وقت هیچ کدوم از این احساسات رو نداشتم. من عاشق تنهایی بودم.
ممنون بابت کامنت ها و لایک هاتون. هرچی تعداد لایک و کامنت بیشتر باشه زود تر آپ میکنم☺💜
۵.۰k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.