آوای دروغین
فصل دوم
پارت سیزدهم
به سمت بابابزرگه برگشتم و از اخمای پررنگ شدش متوجه شدم اونم فهمیده یکی گوش وایساده...با پاهای لرزون بلند شدم و به سمت در رفتم...هر دو دستامو روی دستگیره گذاشتم و سعی کردم لرزش دستامو متوقف کنم...در یه حرکت دستگیره رو پایین کشیدم و در رو باز کردم که با سیمای خشک شده متوجه شدم...لعنت...لعنت بهش...نباید میفهمید...حداقل الان نه
با ترس دستاشو که برای بهتر شنیدن به در تکیه داده بود رو پایین آورد و با سر و صدا آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت
صدای بابابزرگه رو شنیدم و تو همون حالت به عقب برگشتم
×سیما؟
هیچ جوابی شنیده نمیشد و سکوت بر اتاق و آدمای داخلش حاکم شده بود...بالاخره کلمهای از لبای سیما بیرون اومد:ببخشید
عصبانی نبودم...دلگیر هم نبودم...فقط میترسیدم...تقصیر سیما نبود...آخرش که میفهمید...همه میفهمیدن
×آوینا تو برو...سیما تو بمون کارت دارم
سیما کنار رفت تا من خارج بشم و من هم سریع اتاق رو ترک کردم و تند تند پله ها رو بالا اومدم
وارد اتاقی که بهم تعلق گرفته بود شدم و در رو بستم...با همون لرزی که هنوز هم راحتم نمیذاشت روی تخت نشستم...گفتم...من همه چیو گفتم...پس چرا هنوز میترسم؟
عجیب تر اینه که دلیل ترسم هم نمیدونم
و از اون عجیب تر...حتی مطمئن نیستم اسم این حس ترسه یا نه
بعد از پونزده مین در اتاق بدون اطلاع باز شد و سیما در حالی که نفس نفس میزد خودشو داخل اتاق انداخت...بدون هیچ حسی همونطوری نگاهش میکردم...سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد ولی سریع نگاهشو ازم دزدید و زمزمه کرد:ببخشید
+تو تقصیری نداری
فکر کنم حرفمو به مسخرگی فهمید چون باز لبشو گاز گرفت و گفت:جدی میگم...ببخشید
+منم جدیام سیما...تقصیر تو نیست...آخرش که میفهمیدی...بشین
با کلمهی آخرم به کنارم روی تخت اشاره کردم و اونم با لبخند کمرنگی روی تخت نشست
+همه چیو فهمیدی نه؟
×آره...نمیتونم بگم درکت میکنم چون من زندگی سادهای داشتم...هیچوقت عاشق نشدم...ته عشق و عاشقیم کراش زدن رو ملت بود
+همهی عشقا خوب نیست سیما
×دوسش داشتی؟
بهش نگاه کردم و با لحن آرومی گفتم:تو چه فکری میکنی؟
×دوسش داشتی...اون کسی که اسم بردی...جئون جونگکوک...باورم نمیشه
+منم باورم نمیشد...من طرفدارش نبودم...بعدا...با گذر زمان عاشقش شدم...که کاش نمیشدم
×یعنی تو الان بچهی آیدلی که من آرزوی دیدنش و داشتم رو داری؟
+اونا هم آدمن سیما...حقشونه مثل ما زندگی کنن
×میدونم...ولی خب عجیبه
+زندگی من سرتاسر تعجبه
پارت سیزدهم
به سمت بابابزرگه برگشتم و از اخمای پررنگ شدش متوجه شدم اونم فهمیده یکی گوش وایساده...با پاهای لرزون بلند شدم و به سمت در رفتم...هر دو دستامو روی دستگیره گذاشتم و سعی کردم لرزش دستامو متوقف کنم...در یه حرکت دستگیره رو پایین کشیدم و در رو باز کردم که با سیمای خشک شده متوجه شدم...لعنت...لعنت بهش...نباید میفهمید...حداقل الان نه
با ترس دستاشو که برای بهتر شنیدن به در تکیه داده بود رو پایین آورد و با سر و صدا آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت
صدای بابابزرگه رو شنیدم و تو همون حالت به عقب برگشتم
×سیما؟
هیچ جوابی شنیده نمیشد و سکوت بر اتاق و آدمای داخلش حاکم شده بود...بالاخره کلمهای از لبای سیما بیرون اومد:ببخشید
عصبانی نبودم...دلگیر هم نبودم...فقط میترسیدم...تقصیر سیما نبود...آخرش که میفهمید...همه میفهمیدن
×آوینا تو برو...سیما تو بمون کارت دارم
سیما کنار رفت تا من خارج بشم و من هم سریع اتاق رو ترک کردم و تند تند پله ها رو بالا اومدم
وارد اتاقی که بهم تعلق گرفته بود شدم و در رو بستم...با همون لرزی که هنوز هم راحتم نمیذاشت روی تخت نشستم...گفتم...من همه چیو گفتم...پس چرا هنوز میترسم؟
عجیب تر اینه که دلیل ترسم هم نمیدونم
و از اون عجیب تر...حتی مطمئن نیستم اسم این حس ترسه یا نه
بعد از پونزده مین در اتاق بدون اطلاع باز شد و سیما در حالی که نفس نفس میزد خودشو داخل اتاق انداخت...بدون هیچ حسی همونطوری نگاهش میکردم...سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد ولی سریع نگاهشو ازم دزدید و زمزمه کرد:ببخشید
+تو تقصیری نداری
فکر کنم حرفمو به مسخرگی فهمید چون باز لبشو گاز گرفت و گفت:جدی میگم...ببخشید
+منم جدیام سیما...تقصیر تو نیست...آخرش که میفهمیدی...بشین
با کلمهی آخرم به کنارم روی تخت اشاره کردم و اونم با لبخند کمرنگی روی تخت نشست
+همه چیو فهمیدی نه؟
×آره...نمیتونم بگم درکت میکنم چون من زندگی سادهای داشتم...هیچوقت عاشق نشدم...ته عشق و عاشقیم کراش زدن رو ملت بود
+همهی عشقا خوب نیست سیما
×دوسش داشتی؟
بهش نگاه کردم و با لحن آرومی گفتم:تو چه فکری میکنی؟
×دوسش داشتی...اون کسی که اسم بردی...جئون جونگکوک...باورم نمیشه
+منم باورم نمیشد...من طرفدارش نبودم...بعدا...با گذر زمان عاشقش شدم...که کاش نمیشدم
×یعنی تو الان بچهی آیدلی که من آرزوی دیدنش و داشتم رو داری؟
+اونا هم آدمن سیما...حقشونه مثل ما زندگی کنن
×میدونم...ولی خب عجیبه
+زندگی من سرتاسر تعجبه
۵.۷k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.