صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت32
°از زبان راوی]•
با دیدن ـه میکو لبخندی زد ـو سمتش رفت.
میکو با دیدنش با ذوق گفت: دادااااش!!
با حرف ـه میکو ذوقی که توی چشمای چویا دیده میشد وصف ناپذیز بود.
میکو خنده ای کرد ـو گفت: شبیه ـه عروسکا شدی!
چویا کمی سرخ شد و با لبخند سری تکون داد.
یه ژاکت ـو یه شالگردن که تا زیر ـه چونه ـش میومد با یه کلاه منگوله دار رسما شبیه به یه عروسک شده بود.
میکو با لبخند گفت: داری میری مدرسه؟
چویا سری تکون داد ـو داخل ـه دفترچه ـش متنی نوشت ـو به میکو نشون داد:
•توعم داری میری مدرسه؟☆
میکو سری تکون داد ـو گفت: میخوام دوباره بیام پیشت داداش.
چویا با لبخند داخل ـه دفترچه ـش نوشت ـو به میکو نشون داد:
•خیلی خوشحال میشم دوباره بیای پیشم، من دیگه برم دیرم شده مراقب ـه خودت باش!☆
میکو سری تکون داد ـو گفت: باشه خدافظ.
چویا دستاشو براش تکون داد ـو از پله ها پایین رفت، از اپارتمان بیرون رفت ـو سمت مدرسه راه افتاد.
بعداز چند دقیقه پیاده روی به مدرسه رسید و داخل رفت که یه نفر صداش زد: هی چویا صب کن!
چویا برگشت ـو با دیدن ـه دازای ـو جک لبخندی زد، دستشو بالا اورد که دازای ـو جک بهش رسیدن.
هردوشون به چویا "صب بخیر" گفتن و چویا در جواب کمی خم شد و دوباره صاف وایساد.
چویا با دیدن ـه جک کمی تعجب کرد ـو داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو به جک نشون داد:
•حالت خوبه؟ زیر چشمات گود افتاده.☆
جک با لبخند ـه همیشگی ـش گفت: من حالم خوبه فقط دیشب درست نتونستم بخوابم.
چویا لبخندی زد ـو سری تکون داد، باهم از پله ها بالا رفتن ـو سمت ـه کلاساشون رفتن.
وقتی جک ـو دازای به کلاساشون رسیدن از چویا خداحافظی کردن ـو وارد کلاسشون شدن.
یک ساعت قبل}`
°[از زبان دازای] °
از خونه بیرون اومدم ـو خواستم سمت ـه مدرسه برم ولی با دیدن ـه جک سرجام وایسادم.
سمتش رفتم ـو دستنو رو شونه ـش گذاشتم که سرشو سمتم چرخوند ـو با دیدنم لبخندی زد ـو گفت: صبت بخیر.
لبخندی زدم ـو گفتم: صب توعم بخیر.
به نظر حالش خوب نبود ـو سوالای زیادی ذهنمو درگیر کرده بود، پس گفتم: راجب ـه دیشب...
سری دستاشو تو هوا تکون داد ـو گفت: او.. اونو فراموش کن یه اتفاقی افتاد تموم شد ـو رفت، مامانه دیگه نگران میشه.
لبخندی زدم ـو گفتم: یه خریدت دسته من بود یادت رفته همراه ـه خودت ببری.
سری تکون داد ـو گفت: برگشتیم میبرمش.
انگشت ـه اشارمو روی چونه ـم گذاشتم ـو گفتم: راستی اون نوشته ای که تو کیسه ی خریدت بود..
گونه هاش سرخ شد ـو با لبخند ـه عجیب غریبی گفت: تو... تو داخل ـه کیسه رو نگاه کردی؟!
سریع گفتم: مـ.. معدرت میخوام میدونی زیادی کنجکاو شدم ـو خواستم ببینم چی هست ـو تو همیشه داخل ـه خریدات یه نوشته میزاری که بفهمی گودومش ماله توعم ـو کودومش ماله یه شخصه دیگه ـو اون برگه..
با گونه های سرخ شده وسط ـه حرف پرید ـو گفت: اون... اون یه نوشته... حتما اشتباه گذاشتم چون... چون..."
داره دنباله یه بهونه میگرده؟
دستشو بالا اورد ـو مشت کرد ـو گارد گرفت ـو زد تو شکم ـم.
کمی خم شدم ـو دستمو رو شکمم گذاشتم ـو گفتم: لعنت بهت.
سریع گفت: تـ.. تقصیر ـه خودت بود احمق.!!!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت32
°از زبان راوی]•
با دیدن ـه میکو لبخندی زد ـو سمتش رفت.
میکو با دیدنش با ذوق گفت: دادااااش!!
با حرف ـه میکو ذوقی که توی چشمای چویا دیده میشد وصف ناپذیز بود.
میکو خنده ای کرد ـو گفت: شبیه ـه عروسکا شدی!
چویا کمی سرخ شد و با لبخند سری تکون داد.
یه ژاکت ـو یه شالگردن که تا زیر ـه چونه ـش میومد با یه کلاه منگوله دار رسما شبیه به یه عروسک شده بود.
میکو با لبخند گفت: داری میری مدرسه؟
چویا سری تکون داد ـو داخل ـه دفترچه ـش متنی نوشت ـو به میکو نشون داد:
•توعم داری میری مدرسه؟☆
میکو سری تکون داد ـو گفت: میخوام دوباره بیام پیشت داداش.
چویا با لبخند داخل ـه دفترچه ـش نوشت ـو به میکو نشون داد:
•خیلی خوشحال میشم دوباره بیای پیشم، من دیگه برم دیرم شده مراقب ـه خودت باش!☆
میکو سری تکون داد ـو گفت: باشه خدافظ.
چویا دستاشو براش تکون داد ـو از پله ها پایین رفت، از اپارتمان بیرون رفت ـو سمت مدرسه راه افتاد.
بعداز چند دقیقه پیاده روی به مدرسه رسید و داخل رفت که یه نفر صداش زد: هی چویا صب کن!
چویا برگشت ـو با دیدن ـه دازای ـو جک لبخندی زد، دستشو بالا اورد که دازای ـو جک بهش رسیدن.
هردوشون به چویا "صب بخیر" گفتن و چویا در جواب کمی خم شد و دوباره صاف وایساد.
چویا با دیدن ـه جک کمی تعجب کرد ـو داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو به جک نشون داد:
•حالت خوبه؟ زیر چشمات گود افتاده.☆
جک با لبخند ـه همیشگی ـش گفت: من حالم خوبه فقط دیشب درست نتونستم بخوابم.
چویا لبخندی زد ـو سری تکون داد، باهم از پله ها بالا رفتن ـو سمت ـه کلاساشون رفتن.
وقتی جک ـو دازای به کلاساشون رسیدن از چویا خداحافظی کردن ـو وارد کلاسشون شدن.
یک ساعت قبل}`
°[از زبان دازای] °
از خونه بیرون اومدم ـو خواستم سمت ـه مدرسه برم ولی با دیدن ـه جک سرجام وایسادم.
سمتش رفتم ـو دستنو رو شونه ـش گذاشتم که سرشو سمتم چرخوند ـو با دیدنم لبخندی زد ـو گفت: صبت بخیر.
لبخندی زدم ـو گفتم: صب توعم بخیر.
به نظر حالش خوب نبود ـو سوالای زیادی ذهنمو درگیر کرده بود، پس گفتم: راجب ـه دیشب...
سری دستاشو تو هوا تکون داد ـو گفت: او.. اونو فراموش کن یه اتفاقی افتاد تموم شد ـو رفت، مامانه دیگه نگران میشه.
لبخندی زدم ـو گفتم: یه خریدت دسته من بود یادت رفته همراه ـه خودت ببری.
سری تکون داد ـو گفت: برگشتیم میبرمش.
انگشت ـه اشارمو روی چونه ـم گذاشتم ـو گفتم: راستی اون نوشته ای که تو کیسه ی خریدت بود..
گونه هاش سرخ شد ـو با لبخند ـه عجیب غریبی گفت: تو... تو داخل ـه کیسه رو نگاه کردی؟!
سریع گفتم: مـ.. معدرت میخوام میدونی زیادی کنجکاو شدم ـو خواستم ببینم چی هست ـو تو همیشه داخل ـه خریدات یه نوشته میزاری که بفهمی گودومش ماله توعم ـو کودومش ماله یه شخصه دیگه ـو اون برگه..
با گونه های سرخ شده وسط ـه حرف پرید ـو گفت: اون... اون یه نوشته... حتما اشتباه گذاشتم چون... چون..."
داره دنباله یه بهونه میگرده؟
دستشو بالا اورد ـو مشت کرد ـو گارد گرفت ـو زد تو شکم ـم.
کمی خم شدم ـو دستمو رو شکمم گذاشتم ـو گفتم: لعنت بهت.
سریع گفت: تـ.. تقصیر ـه خودت بود احمق.!!!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۰.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.