Oneshot and Senario/وانشات و سناریو
انیمه:وان پیس/One piese
کاراکتر:ترافالگار.دی.واتر لا/Trafalgar.D.Water Law
_-_-_-_-_-_-_-
نزدیکهای غروب بود.لا،توی ساحل کنار آب نشسته بود و به غروب نگاه میکرد.تنها بود؛وقتی دیدمش یهو دلم خواست برم و پیشش بشینم.من چند متر عقبتر،پشت سر لا نشسته بودم و به غروب و لا نگاه میکردم.
:میدونم اینجایی،میکو.
لا بدون اینکه سرش رو برگردونه ویا حتی نیم نگاه بندازه فهمید؛البته،چیز جدید نبود.
:بیا اینجا بشین.
و بعد با دستش به کنار خودش ضربه زد که برم پیشش بشینم.بلند شدم و با قدمهای آهسته رفتم سمتش؛راستش دو دل بودم.رفتم کنارش و نشستم.
:کاری باهام داشتی؟
:نه،فقط میخواستم تنها نباشی.
:اوهوم.
لا،آدم ساکتی بود و زیاد حرف نمیزد؛تو دار بود و بیشتر تو خودش بود.باهم دوست بودیم،ولی من حسی بیشتر از دوست به لا داشتم؛و حس من یک طرفه بود.خورشید به طور عجیبی خیلی زیبا داشت غروب میکرد.
:زیباس،نه؟
:چی؟
:غروب آفتاب.
:آره،زیباس.
:درست مثل تو،میکو.
احساس کردم خون به گونههام هجوم آورد؛از احساس خجالت و شرم سرخ شده بودم.ولی از طرفی هم این حسو دوست داشتم.ذهنم کار نمیکرد و نمیدونستم دقیقا باید چی بگم.
:م..ممنون.
:جدی میگم.تو زیبایی درست مثل غروب.
تنها کلمهای که به ذهنم میرسید《ممنون》بود.کاملا سرخ شده بودم و داغی گونههام و تمام صورتم رو حس میکردم.
:میکو...
:ب..بله؟
:من حسی بیشتر از دوست بهت دارم.تو چی؟
:خ..خب راستش،دروغ چرا؛منم حسی بیشتر از دوست به تو دارم لا.
گونههام بیشتر از قبل قرمز و داغتر شد.دست چپ لا و دست راست من،روی شنها بهم برخورد کرده بودن.لا آروم دستش رو گذاشت رو دستم و به نوعی دستم رو گرفت.باهم به تماشای غروب کنار ساحل نشستیم.
...
_-_-_-_-_-_-__-
کاراکتر:ترافالگار.دی.واتر لا/Trafalgar.D.Water Law
_-_-_-_-_-_-_-
نزدیکهای غروب بود.لا،توی ساحل کنار آب نشسته بود و به غروب نگاه میکرد.تنها بود؛وقتی دیدمش یهو دلم خواست برم و پیشش بشینم.من چند متر عقبتر،پشت سر لا نشسته بودم و به غروب و لا نگاه میکردم.
:میدونم اینجایی،میکو.
لا بدون اینکه سرش رو برگردونه ویا حتی نیم نگاه بندازه فهمید؛البته،چیز جدید نبود.
:بیا اینجا بشین.
و بعد با دستش به کنار خودش ضربه زد که برم پیشش بشینم.بلند شدم و با قدمهای آهسته رفتم سمتش؛راستش دو دل بودم.رفتم کنارش و نشستم.
:کاری باهام داشتی؟
:نه،فقط میخواستم تنها نباشی.
:اوهوم.
لا،آدم ساکتی بود و زیاد حرف نمیزد؛تو دار بود و بیشتر تو خودش بود.باهم دوست بودیم،ولی من حسی بیشتر از دوست به لا داشتم؛و حس من یک طرفه بود.خورشید به طور عجیبی خیلی زیبا داشت غروب میکرد.
:زیباس،نه؟
:چی؟
:غروب آفتاب.
:آره،زیباس.
:درست مثل تو،میکو.
احساس کردم خون به گونههام هجوم آورد؛از احساس خجالت و شرم سرخ شده بودم.ولی از طرفی هم این حسو دوست داشتم.ذهنم کار نمیکرد و نمیدونستم دقیقا باید چی بگم.
:م..ممنون.
:جدی میگم.تو زیبایی درست مثل غروب.
تنها کلمهای که به ذهنم میرسید《ممنون》بود.کاملا سرخ شده بودم و داغی گونههام و تمام صورتم رو حس میکردم.
:میکو...
:ب..بله؟
:من حسی بیشتر از دوست بهت دارم.تو چی؟
:خ..خب راستش،دروغ چرا؛منم حسی بیشتر از دوست به تو دارم لا.
گونههام بیشتر از قبل قرمز و داغتر شد.دست چپ لا و دست راست من،روی شنها بهم برخورد کرده بودن.لا آروم دستش رو گذاشت رو دستم و به نوعی دستم رو گرفت.باهم به تماشای غروب کنار ساحل نشستیم.
...
_-_-_-_-_-_-__-
۱۰.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.