وقتی که موقع سیگار کشیدن دیدت p1
چند وقتی بود حالت از نظر روحی اصلا خوب نبود ..
شروع کرده بودی به سیگار کشیدن ...
میخواستی ترک کنی اما زیر دندونت مزه کرده بود و هر روز تعدادش بیشتر میشد
دوست پسرت ..هیونجین ... یه هفته مرخصی داشت پس تصمیم گرفت بیاد پیشت تا اون یه هفته رو با هم وقت بگذرونید
از اومدنش خوشحال شده بودی اما میدونستی اگه بفهمه داری چیکار میکنی با خودت .. شر به پا میشد...
صبح از خواب بیدار شدی.. دستو و صورتت و شستی و منتظر موندی تا هیون بیاد
تا اینکه صدای کلید از پشت در اومد
هیون تا اومد کلید و بندازه تو قفل ، در و براش باز کردی
که با دیدنت هجوم آورد سمتت و بغلت کرد
با دیدن قیافه به هم ریختت یکم مکث کرد و بعد و گفت : حالت خوبه ؟
+ اوهوم ... فقط تازه از خواب بیدار شدم
لبخندی زد و موهات و بهم ریخت
+ یا ... نکن
خندید و رفت سمت حموم : برم یه دوش بگیرم بیام ..
میدونستی احتمالا دیشب و نخوابیده و همش سر تمرین بوده پس تصمیم گرفتی یه صبحانه درست کنی که بعد حمومش بخوره و بخوابه
بعد از چند دقیقه صبحانه مورد نظرتو اماده کرده بودیو هیون هم از حموم اومده بود بیرون
همینطور که موهاشو با حوله خشک میکرد بهش اشاره کردی که بیاد سر میز
هیون : وایی ... خیلی گشنم بود
لبخندی زدی و غذا رو جلوش گذاشتی
و نشستی رو به روش و بهش نگاه کردی
هیون : تو نمیخوری ؟؟؟؟
+ نه .. گشنم نیست
یکم شکه شده بود تو هیچ وقت دست رد به غذا نمیزدی
اما چیزی نگفت و به غذا خوردنش ادامه داد
ساعت هفت عصر شده بود حالا دیگه هوا تاریک شده بود و هیون هم هنوز از اون موقع خواب بود .. تو ام فقط به سقف خیره شده بودی و به آهنگایی که با هندزفری یکی بعد از دیگری پخش میشد گوش میدادی
واقعا کلافه شده بودی دیگه
رفتی یه نخ از سیگارات و برداشتی و رفتی سمت تراس اتاقتون
در تراستون و آروم طوری که هیون متوجه نشه باز کردی و رفتی تو ...
به نرده ها تکیه دادی و به آسمون نگاه کردی .. دیگه کاملا تاریک شده بود
فندک و روشن کردی و به اتیشش زل زدی
یه نفس عمیق کشیدی و سیگارتو روشن کردی
که با صدایی به خودت اومدی و تنها کاری که تونستی این بود که دستت و باز کنی سیگاری که تازه روشن کرده بودی و فقط دو پک ازش کشیده بودی و رها کنی پایین ..
شروع کرده بودی به سیگار کشیدن ...
میخواستی ترک کنی اما زیر دندونت مزه کرده بود و هر روز تعدادش بیشتر میشد
دوست پسرت ..هیونجین ... یه هفته مرخصی داشت پس تصمیم گرفت بیاد پیشت تا اون یه هفته رو با هم وقت بگذرونید
از اومدنش خوشحال شده بودی اما میدونستی اگه بفهمه داری چیکار میکنی با خودت .. شر به پا میشد...
صبح از خواب بیدار شدی.. دستو و صورتت و شستی و منتظر موندی تا هیون بیاد
تا اینکه صدای کلید از پشت در اومد
هیون تا اومد کلید و بندازه تو قفل ، در و براش باز کردی
که با دیدنت هجوم آورد سمتت و بغلت کرد
با دیدن قیافه به هم ریختت یکم مکث کرد و بعد و گفت : حالت خوبه ؟
+ اوهوم ... فقط تازه از خواب بیدار شدم
لبخندی زد و موهات و بهم ریخت
+ یا ... نکن
خندید و رفت سمت حموم : برم یه دوش بگیرم بیام ..
میدونستی احتمالا دیشب و نخوابیده و همش سر تمرین بوده پس تصمیم گرفتی یه صبحانه درست کنی که بعد حمومش بخوره و بخوابه
بعد از چند دقیقه صبحانه مورد نظرتو اماده کرده بودیو هیون هم از حموم اومده بود بیرون
همینطور که موهاشو با حوله خشک میکرد بهش اشاره کردی که بیاد سر میز
هیون : وایی ... خیلی گشنم بود
لبخندی زدی و غذا رو جلوش گذاشتی
و نشستی رو به روش و بهش نگاه کردی
هیون : تو نمیخوری ؟؟؟؟
+ نه .. گشنم نیست
یکم شکه شده بود تو هیچ وقت دست رد به غذا نمیزدی
اما چیزی نگفت و به غذا خوردنش ادامه داد
ساعت هفت عصر شده بود حالا دیگه هوا تاریک شده بود و هیون هم هنوز از اون موقع خواب بود .. تو ام فقط به سقف خیره شده بودی و به آهنگایی که با هندزفری یکی بعد از دیگری پخش میشد گوش میدادی
واقعا کلافه شده بودی دیگه
رفتی یه نخ از سیگارات و برداشتی و رفتی سمت تراس اتاقتون
در تراستون و آروم طوری که هیون متوجه نشه باز کردی و رفتی تو ...
به نرده ها تکیه دادی و به آسمون نگاه کردی .. دیگه کاملا تاریک شده بود
فندک و روشن کردی و به اتیشش زل زدی
یه نفس عمیق کشیدی و سیگارتو روشن کردی
که با صدایی به خودت اومدی و تنها کاری که تونستی این بود که دستت و باز کنی سیگاری که تازه روشن کرده بودی و فقط دو پک ازش کشیده بودی و رها کنی پایین ..
۷.۷k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.