Part 36
Part 36
تهیونگ درحال رانندگی دسته ات رو گرفته بود
ات غرق درافکارش بود
تهیونگ : چی فکره پرنسسمو درگیر کرده
ات : تهیونگ باید یه چیزی بهت بگم
تهیونگ با نگرانی جواب داد
تهیونگ : چیشده
ات تا میخواست حرفی بزنه یهو ماشینی جلوش ایستاد
جونکوک که راننده ماشین بود از ماشین پیاده شد
جونکوک : رسیدیم به بستنی فروشی پیاده شید دیگه
تهیونگ از ماشین پیاده شد و درو برای ات باز کرد و دسته ات رو گرفت و رفتن داخل بستنی فروشی
شوگا : بریم اونجا بشینیم
جیمین با دو رفت همونجای که شوگا گفت نشست بقیه هم به دنبالش رفتن
گارسون اومد به سمتشونو منو رو داد دستشون
تهیونگ : پرنسسم چه طعم بستنی میخوری
ات : طعم انبه ای
جونکوک : وای تا حالا ندیدم کسی بستنی با طعم انبه بخوره
تهیونگ : پرنسسه من خاصه
شوگا : بسه عشق بازیا تون رو بزارید کنار شما هم سفارش بدین
تهیونگ : من طعم توت فرنگی میخوام
بقیه هم سفارش هاشون رو دادن
بعد از کمی مدت سفارش هاشون رو آوردن
گارسون : نوش جان
شوگا : ممنونم
جونکوک : زود بستنی هاتون رو بخورید تا بریم
همه داشتن بستنی میخوردن و می خندیدن
تهیونگ درحال بستنی خوردن بود کنجه لبش بستنی ای شد
ات : صبر کن صبر کن
ات با انگشته شصت اش کنجه لبه تهیونگ رو از بستنی پاک کرد تهیونگ صورتش اش رو نزدیکه صورته ات کرد
که یهویی جونکوک گفت
جونکوک : هی هی هی هی ما اینجاییم هرکاری که میخواهید بکنید برید تو اتاق
زود سرش رو پایین گرفت و مشغول خوردن بستنی شد از خجالت قرمز شد
تهیونگ : اگه نمیخوای ببینی پس چشمات رو ببیند
جیمین : جونکوک کاری شون نداشته باش
تهیونگ : از این بچه یاد بگیر
جیمین : من بچه نیستم
ات خنده ای کرد و گفت
تهیونگ : اذیتش نکن
تهیونگ : باشه این بچه رو اذیت نمیکنم
جیمین : هیونگ
تعیونگ با همون لبخنده مستطیل شکلیش می خندید
تهیونگ : باشه باشه
همه خندیدن ات وقتی این صحنه رو دید که عشقش تهیونگه میخندن
زندگیش دقیقا از جای شروع شد که عشقش میخندد و خنده اش با دیگران فرق دارد
و کناره دوستای مثله شوگا جونکوک جیمین هست اون تا به حال خوشبختی رو حس نکرده بود
دختری که از طرفه خانوادش ترک شده بود مگه می تونست خوشبختی رو حس کنه بودن کناره این آدمت بهترین هدیه بود براش اما با یاد آوری حرف های مدیر برنامه شون غمی تویه چشماش نشست اون باید از خونشون میرفت
دلش اش گرفت و بغض تویه گلوش میچرخید از صندلی اش بلند شد و از بستنی فروشی رفت بیرون
بیرون بستنی فروشی رویه نیمکت نشست
تعیونگ به دنباله ات رفت
از بستنی فروشی رفت بیرون دید که ات رویه نیمکت نشسته ........
تهیونگ درحال رانندگی دسته ات رو گرفته بود
ات غرق درافکارش بود
تهیونگ : چی فکره پرنسسمو درگیر کرده
ات : تهیونگ باید یه چیزی بهت بگم
تهیونگ با نگرانی جواب داد
تهیونگ : چیشده
ات تا میخواست حرفی بزنه یهو ماشینی جلوش ایستاد
جونکوک که راننده ماشین بود از ماشین پیاده شد
جونکوک : رسیدیم به بستنی فروشی پیاده شید دیگه
تهیونگ از ماشین پیاده شد و درو برای ات باز کرد و دسته ات رو گرفت و رفتن داخل بستنی فروشی
شوگا : بریم اونجا بشینیم
جیمین با دو رفت همونجای که شوگا گفت نشست بقیه هم به دنبالش رفتن
گارسون اومد به سمتشونو منو رو داد دستشون
تهیونگ : پرنسسم چه طعم بستنی میخوری
ات : طعم انبه ای
جونکوک : وای تا حالا ندیدم کسی بستنی با طعم انبه بخوره
تهیونگ : پرنسسه من خاصه
شوگا : بسه عشق بازیا تون رو بزارید کنار شما هم سفارش بدین
تهیونگ : من طعم توت فرنگی میخوام
بقیه هم سفارش هاشون رو دادن
بعد از کمی مدت سفارش هاشون رو آوردن
گارسون : نوش جان
شوگا : ممنونم
جونکوک : زود بستنی هاتون رو بخورید تا بریم
همه داشتن بستنی میخوردن و می خندیدن
تهیونگ درحال بستنی خوردن بود کنجه لبش بستنی ای شد
ات : صبر کن صبر کن
ات با انگشته شصت اش کنجه لبه تهیونگ رو از بستنی پاک کرد تهیونگ صورتش اش رو نزدیکه صورته ات کرد
که یهویی جونکوک گفت
جونکوک : هی هی هی هی ما اینجاییم هرکاری که میخواهید بکنید برید تو اتاق
زود سرش رو پایین گرفت و مشغول خوردن بستنی شد از خجالت قرمز شد
تهیونگ : اگه نمیخوای ببینی پس چشمات رو ببیند
جیمین : جونکوک کاری شون نداشته باش
تهیونگ : از این بچه یاد بگیر
جیمین : من بچه نیستم
ات خنده ای کرد و گفت
تهیونگ : اذیتش نکن
تهیونگ : باشه این بچه رو اذیت نمیکنم
جیمین : هیونگ
تعیونگ با همون لبخنده مستطیل شکلیش می خندید
تهیونگ : باشه باشه
همه خندیدن ات وقتی این صحنه رو دید که عشقش تهیونگه میخندن
زندگیش دقیقا از جای شروع شد که عشقش میخندد و خنده اش با دیگران فرق دارد
و کناره دوستای مثله شوگا جونکوک جیمین هست اون تا به حال خوشبختی رو حس نکرده بود
دختری که از طرفه خانوادش ترک شده بود مگه می تونست خوشبختی رو حس کنه بودن کناره این آدمت بهترین هدیه بود براش اما با یاد آوری حرف های مدیر برنامه شون غمی تویه چشماش نشست اون باید از خونشون میرفت
دلش اش گرفت و بغض تویه گلوش میچرخید از صندلی اش بلند شد و از بستنی فروشی رفت بیرون
بیرون بستنی فروشی رویه نیمکت نشست
تعیونگ به دنباله ات رفت
از بستنی فروشی رفت بیرون دید که ات رویه نیمکت نشسته ........
۱.۲k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.