زیر سایه ی آشوبگر p42
_راستش...راستش چند وقته میخوام یه چیزی رو بهت بگم و یه چیزی رو بدونم....شاید احمقانه ترین چیزی توی این اوضاع بخوام درگیرش باشم عشق و عاشقی باشه ،
ولی..ولی خب دله دیگه...یهو یجا گیر میکنه...کاریش هم نمیشه کرد ....میخوام بدونی از وقتی که اومدی تو زندگیم یه حال عجیب غریبی دارم...یه حال خیلی خوبی داره وقتی نگات میکنم ،
انگار غرق میشم و حتی نفس کشیدن یادم میره...راستش من تورو..تورو...
با صدای آیفن حرفش قطع شد
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم....چی میخواست بگه....اصلا چرا اینقدر پلیس ها زود رسیدن؟
وای نه پلیس ها....کاملا یادم رفته بود
رفتم دم آیفن که گفت:
_کیه؟
از تو تصویر آیفن هیچ کس رو ندیدم
.احتمالا بخاطر اینکه دیده نشن از جلوی دوربین آیفن کنار رفته بودن
در رو زدم:
_جا..جاناتانه
اینو گفتم و رفتم تو اتاق....کمتر از ۲۰ ثانیه طول کشید که صدای بلندش تو خونه بپیچه
_ولم کنیدددد ...بزارید برمم....من قاتل نیستم...بخدا کار من نیست
دستمو جلوی دهنم گرفته بودم تا صدای گریم بلند نشه
با هر دادی که میزد قلبم بیشتر درد میگرفت
_ناتالییی..ناتالییی بیا به اینا بگو کار من نیست...کجایی تووو...تو که میدونی من نکردم....ولم کنیدددد
با شنیدن اسمم از زبونش هق هق بلند شد...دو زانو رو زمین نشستم و اشک ریختم
کم کم صدا ها کم شد نشون از این میداد که بردنش
در اتاق باز شد و جاناتان اومد تو
با اومدنش بلافاصله خودم رو انداختم تو بغلش
زار زار گریه میکردم:
_خودمو نمیبخشم جاناتان...من چیکار کردم
دستشو نوازش بار پشتم میکشید:
_هیشش آروم باش عزیزم...همه چیز درست میشه
یه هفته از اون روز گذشت
یه هفته ای که مثل مرغ سرکنده بالا پایین میپریدم
شاید بیشتر از ۲۰ بار به جاناتان و سرگرد میلر گفتم که بزارن سوکجین رو ببینم
اما میگن که نمیشه و برای خودم هم بهتره که نبینمش
تنها چیزی که ازش میدونم اینه که بردنش آسایشگاه روانی ...ولی اسمش رو نمیدونم
ولی..ولی خب دله دیگه...یهو یجا گیر میکنه...کاریش هم نمیشه کرد ....میخوام بدونی از وقتی که اومدی تو زندگیم یه حال عجیب غریبی دارم...یه حال خیلی خوبی داره وقتی نگات میکنم ،
انگار غرق میشم و حتی نفس کشیدن یادم میره...راستش من تورو..تورو...
با صدای آیفن حرفش قطع شد
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم....چی میخواست بگه....اصلا چرا اینقدر پلیس ها زود رسیدن؟
وای نه پلیس ها....کاملا یادم رفته بود
رفتم دم آیفن که گفت:
_کیه؟
از تو تصویر آیفن هیچ کس رو ندیدم
.احتمالا بخاطر اینکه دیده نشن از جلوی دوربین آیفن کنار رفته بودن
در رو زدم:
_جا..جاناتانه
اینو گفتم و رفتم تو اتاق....کمتر از ۲۰ ثانیه طول کشید که صدای بلندش تو خونه بپیچه
_ولم کنیدددد ...بزارید برمم....من قاتل نیستم...بخدا کار من نیست
دستمو جلوی دهنم گرفته بودم تا صدای گریم بلند نشه
با هر دادی که میزد قلبم بیشتر درد میگرفت
_ناتالییی..ناتالییی بیا به اینا بگو کار من نیست...کجایی تووو...تو که میدونی من نکردم....ولم کنیدددد
با شنیدن اسمم از زبونش هق هق بلند شد...دو زانو رو زمین نشستم و اشک ریختم
کم کم صدا ها کم شد نشون از این میداد که بردنش
در اتاق باز شد و جاناتان اومد تو
با اومدنش بلافاصله خودم رو انداختم تو بغلش
زار زار گریه میکردم:
_خودمو نمیبخشم جاناتان...من چیکار کردم
دستشو نوازش بار پشتم میکشید:
_هیشش آروم باش عزیزم...همه چیز درست میشه
یه هفته از اون روز گذشت
یه هفته ای که مثل مرغ سرکنده بالا پایین میپریدم
شاید بیشتر از ۲۰ بار به جاناتان و سرگرد میلر گفتم که بزارن سوکجین رو ببینم
اما میگن که نمیشه و برای خودم هم بهتره که نبینمش
تنها چیزی که ازش میدونم اینه که بردنش آسایشگاه روانی ...ولی اسمش رو نمیدونم
۳۱.۷k
۰۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.