پهنای عشق ( پارت 1 )
نیم ساعت میشد که روی کاناپه راحتی کافه نشسته بود و با خودش یه سری جملات رو تکرار میکرد :
- جیمین من از وقتی تو رو دیدم واقعا رفتارم تغییر کرده و ...
دوباره برای هفتمین بار برگه توی دستش و مچاله کرد و به سمت بقیه کاغذ ها پرتش کرد .
یه برگی دیگه از دفترچه کوچیکی که همیشه همراهش بود کند و چند خط دیگه که کامل با قبلیا متفاوت بود ، نوشت .
صداش و صاف کرد و بعد از گرفتن نفس عمیق خودش و ریلکس کرد .
معمولا برای قرار داد های مهم که آینده شرکتش بهش بستگی داشت هم اینجوری هول نمیکرد .
- جیمین . دلیل اینکه ازت خواستم امروز بیای اینجا ، محیطی دور از شرکت این بود که .....
بقیه جمله اش وقتی جیمین از در کافه اومد داخل قطع شد .
دستش و برد بالا تا راحت تر بتونه پیداش کنه .
بعد از دیدنش لبخند پهنی زد و سمتش اومد .
+ سلام . حالتون خوبه ؟ اتفاقی افتاده ؟
- نه فقط میخواستم ببینمت .
+ من ؟
- آره تو
+ قربان حس میکنم کاری کردم که قراره بدجور بخاطرش سرزنشم کنید . درسته ؟
- نه . معلومه که نه . اصلا بخاطر کار نیست .فقط میخوام یه کاری کنی .
+ بله حتما !
- میخوام دیگه باهام رسمی حرف نزنی .
+ چـ..چی ؟ ولی ..
- ولی نداره . فهمیدی ؟
+ بـ..بله !
- خوبه . میخواستم راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم . جیمین یه موضوعی خیلی وقته که ذهنم و مشغول کرده .
+ راجب شرکته که تازه باهاش قرار داد میبندی ؟
- نه . گفتم که راجب کار نیست .
+ خب پس اون چیه ؟
- جیمین من ...
نفس عمیقی کشید و پشت چشمش و با انگشتاش فشار کوتاه و کمی داد .
- من از وقتی تو رو دیدم حس کردم که دنیا هنوزم برام به طور کامل سیاه و سفید نشده .
اولاش نمیدونستم که چه حسیه ولی به مرور زمان وقتی وابسته ات شدم ... وقتی سرکار نمیومدی نگرانت می شدم
وقتی موقع کار فکرم پیشت بود و وقتی کنارت بودم حواسم بهت بود .
از اولین ملاقات که برای مصاحبه به شرکت اومدی من چیزی درونم حس کردم که مطمئنم تا حالا هر کسی تجربه اش نکرده .
نفس دیگه ای گرفت .
- هربار وقتی همو بیشتر از چند ساعت نمی دیدیم دلم برات تنگ میشد .
جوری عاشق خنده هات شدم که حاضرم دنیام و بدم تا دوباهرو دوباره اون خنده دوست داشتنی ات رو ببینم .
وقتی نزیکت میشینم وقتی هربار از کنار رد میشی قلبم با هر تپش تا خود قفسه سینه ام راه باز میکنه خودشو به قفسه سینه ام میکوبه .
خم شد و دستاشو توی دستاش گرفت .
- جوری نگاه کردنت برامم ارزشمنده که حاضر نیستم حتی لحظه ای اون چشمات و از برداری .
جیمین . من حالا فهمیدم . حالا که میخوام بهت اعتراف کنم فهمیدم که این حس چیه .
جیمی ، این حس عشقه . عشقی که من نسبت به تو دارم برام شده مثل آبی که اگه به گلش نرسه قطعاً اون گل خشک میشه .
من دوست دارم . با تمام وجودم . فقط میخواستم حس تو رو نسبت به خودم بدونم ...
وقتی سرش و بالا آورد با چشمای قرمز و صورت خیسش موجه شد .
- چـ..چیشد ؟حـ..حالت خوبه ؟ من .. من
روی کاناپه رو به روش کنار جیمین نشست .
آروم سرش و توی بغلش گرفت . از اعتراف احمقانه خودش پشیمون شده بود .
- مـ..معذر میخوام اگه ناراحتت کردم . میدونم . میدونم احمقانه ترین چیزی بود که میشد بگم و اینم میدونم که
حسی که دارم دو طرفه نیست پس به خودت نمیخواد اصلا سخت بگیری . من همینجوری دوست دارم . باشه ؟
با فین فین سرشو بالا آورد
+ نـ..نه . حست دو ... طرفه اس .
با شک تو صورتش نگاه کرد و بلافاصله بعد از تجزیه و تحلیل جمله جیمین لبخند پهنی زد و
تو کمترین زمان سرش و به جلو خم کرد و آروم لبهای معشوقه اش رو میمکید
سلام سلام . چطورید . باورتون میشه اصن یادم نبود این چند پارتی رو بزارم ؟
بچه ها شرایط فیک رو نمی رسونید ؟
فقط چند تا لایک مونده
سعی میکنم دو تا پارت قبلش رو هم بزارم
- جیمین من از وقتی تو رو دیدم واقعا رفتارم تغییر کرده و ...
دوباره برای هفتمین بار برگه توی دستش و مچاله کرد و به سمت بقیه کاغذ ها پرتش کرد .
یه برگی دیگه از دفترچه کوچیکی که همیشه همراهش بود کند و چند خط دیگه که کامل با قبلیا متفاوت بود ، نوشت .
صداش و صاف کرد و بعد از گرفتن نفس عمیق خودش و ریلکس کرد .
معمولا برای قرار داد های مهم که آینده شرکتش بهش بستگی داشت هم اینجوری هول نمیکرد .
- جیمین . دلیل اینکه ازت خواستم امروز بیای اینجا ، محیطی دور از شرکت این بود که .....
بقیه جمله اش وقتی جیمین از در کافه اومد داخل قطع شد .
دستش و برد بالا تا راحت تر بتونه پیداش کنه .
بعد از دیدنش لبخند پهنی زد و سمتش اومد .
+ سلام . حالتون خوبه ؟ اتفاقی افتاده ؟
- نه فقط میخواستم ببینمت .
+ من ؟
- آره تو
+ قربان حس میکنم کاری کردم که قراره بدجور بخاطرش سرزنشم کنید . درسته ؟
- نه . معلومه که نه . اصلا بخاطر کار نیست .فقط میخوام یه کاری کنی .
+ بله حتما !
- میخوام دیگه باهام رسمی حرف نزنی .
+ چـ..چی ؟ ولی ..
- ولی نداره . فهمیدی ؟
+ بـ..بله !
- خوبه . میخواستم راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم . جیمین یه موضوعی خیلی وقته که ذهنم و مشغول کرده .
+ راجب شرکته که تازه باهاش قرار داد میبندی ؟
- نه . گفتم که راجب کار نیست .
+ خب پس اون چیه ؟
- جیمین من ...
نفس عمیقی کشید و پشت چشمش و با انگشتاش فشار کوتاه و کمی داد .
- من از وقتی تو رو دیدم حس کردم که دنیا هنوزم برام به طور کامل سیاه و سفید نشده .
اولاش نمیدونستم که چه حسیه ولی به مرور زمان وقتی وابسته ات شدم ... وقتی سرکار نمیومدی نگرانت می شدم
وقتی موقع کار فکرم پیشت بود و وقتی کنارت بودم حواسم بهت بود .
از اولین ملاقات که برای مصاحبه به شرکت اومدی من چیزی درونم حس کردم که مطمئنم تا حالا هر کسی تجربه اش نکرده .
نفس دیگه ای گرفت .
- هربار وقتی همو بیشتر از چند ساعت نمی دیدیم دلم برات تنگ میشد .
جوری عاشق خنده هات شدم که حاضرم دنیام و بدم تا دوباهرو دوباره اون خنده دوست داشتنی ات رو ببینم .
وقتی نزیکت میشینم وقتی هربار از کنار رد میشی قلبم با هر تپش تا خود قفسه سینه ام راه باز میکنه خودشو به قفسه سینه ام میکوبه .
خم شد و دستاشو توی دستاش گرفت .
- جوری نگاه کردنت برامم ارزشمنده که حاضر نیستم حتی لحظه ای اون چشمات و از برداری .
جیمین . من حالا فهمیدم . حالا که میخوام بهت اعتراف کنم فهمیدم که این حس چیه .
جیمی ، این حس عشقه . عشقی که من نسبت به تو دارم برام شده مثل آبی که اگه به گلش نرسه قطعاً اون گل خشک میشه .
من دوست دارم . با تمام وجودم . فقط میخواستم حس تو رو نسبت به خودم بدونم ...
وقتی سرش و بالا آورد با چشمای قرمز و صورت خیسش موجه شد .
- چـ..چیشد ؟حـ..حالت خوبه ؟ من .. من
روی کاناپه رو به روش کنار جیمین نشست .
آروم سرش و توی بغلش گرفت . از اعتراف احمقانه خودش پشیمون شده بود .
- مـ..معذر میخوام اگه ناراحتت کردم . میدونم . میدونم احمقانه ترین چیزی بود که میشد بگم و اینم میدونم که
حسی که دارم دو طرفه نیست پس به خودت نمیخواد اصلا سخت بگیری . من همینجوری دوست دارم . باشه ؟
با فین فین سرشو بالا آورد
+ نـ..نه . حست دو ... طرفه اس .
با شک تو صورتش نگاه کرد و بلافاصله بعد از تجزیه و تحلیل جمله جیمین لبخند پهنی زد و
تو کمترین زمان سرش و به جلو خم کرد و آروم لبهای معشوقه اش رو میمکید
سلام سلام . چطورید . باورتون میشه اصن یادم نبود این چند پارتی رو بزارم ؟
بچه ها شرایط فیک رو نمی رسونید ؟
فقط چند تا لایک مونده
سعی میکنم دو تا پارت قبلش رو هم بزارم
۳.۰k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.