Gate of hope &14
شروع کرد به بوسیدن لبای فرشته اش یویی تو شک بود هیونجین به چه دلیلی داشت رابطه بینمونو به بوسه تبدیل میکرد حتا فکر کردن به اینکه هیونجین عاشقش شده باشه اونو میترسوند
یویی هیونجینو از خود جدا کرد که باعث هیونجین با تعجب بهش خیره بشه
یویی:داری چی کار میکنی هیونجین این کار این کارر باید با دلیل انجام بشه تو..تو داری چیکار میکنی!؟
هیونجین پوزخند ی زد و گفت:یعنی باید دلیلی داشته باشه؟
یویی:تو این وضعیت نباشه بهتره..
هیونجین دور تر شد و گفت:بیا قبل اینکه دلیل پیدا شه راهمونو از هم جدا کنیم!
یویی رفت تو شک و با ناراحتی ادامه داد:عقلت سرجاشه مگه نمیخوای زنده..
هیونجین:نمیخوام!
یویی خواست چیزی بگه که هیونجین اینبار با صدای تقریبا بلندی ادامه داد:نمیخوام نجاتم بدی پس برو!
هیونجین برگشت و رفت الان دیگه براش زندگی و مرگ اهمیتی نداشت و نمیخواست داشته باشه!
سه روز بعد ویو هیونجین..
همینطور که داشتم کراواتمو تو آینه درست میکردم به فرشته ای که کلا غیبش زده و نیست فکر کردم بغضم گرفت یعنی برای چی اونروز از پشتم نیومد؟
یعنی چون این سه روز حالم خوب بود نیومده؟
همه اینا نشانه چی بود عشق یا هوس؟؟
سویچ ماشینو برداشتم و رفتم بیرون هوا بارونی بود..
سوار ماشین شدم و به راه افتادم چقد بد بود یه حسی نسبت به کسی داشته باشی ولی نه شمارشو داری نه خودشو!!:)
ماشینو پارک و وارد سالن پارتی شدم امروز تولد فلیکس بود..
وارد سالن که شدم تنها کسی که چشممو گرفت رونا بود اون اینجا چی کار میکرد؟
عقب عقب رفتم خواستم برم بیرون که از پشت صدای مانعم شد
رونا:اوپا...
برگشتم سمت صدا که دیدم همه به ما خیره شده
رونا بغض کرد و گفت:میشه دوباره به هم برگردیم؟
هیونجین لبخندی زد و گفت:نه!
رونا:چراااا تو کههه دوست دختر نداری..!
هیونجین خواست چیزی بگه که صدای که از پشتش امد مانع کار او شد
یویی:کی گفته نداره(قدم برمیداره سمت هیونجین و نزدیک و نزدیک ترش میشه)
هیونجین با هر قدم یویی تو دلش جوانه ها پر میزد پروانه ها پرواز میگرفت و قلبش رنگی میشد!
اون چرا اینقد زیبا بود؟
(استایل یویی اسلاید دوم)
یویی امد جلو دست هیونجینو محکم تو دستش میگیره..
رونا:تو همون دختره تو رستوران نیستی؟دارین دروغ میگین!
یویی:میخوای ثابت کنم؟!(پوزخند)
یویی بر میگرده سمت هیونجین دستاشو قفل پشت گردنش میکنه نزدیک و نزدیکترش میشه و لباشو میذاره رو لباش!...
یویی هیونجینو از خود جدا کرد که باعث هیونجین با تعجب بهش خیره بشه
یویی:داری چی کار میکنی هیونجین این کار این کارر باید با دلیل انجام بشه تو..تو داری چیکار میکنی!؟
هیونجین پوزخند ی زد و گفت:یعنی باید دلیلی داشته باشه؟
یویی:تو این وضعیت نباشه بهتره..
هیونجین دور تر شد و گفت:بیا قبل اینکه دلیل پیدا شه راهمونو از هم جدا کنیم!
یویی رفت تو شک و با ناراحتی ادامه داد:عقلت سرجاشه مگه نمیخوای زنده..
هیونجین:نمیخوام!
یویی خواست چیزی بگه که هیونجین اینبار با صدای تقریبا بلندی ادامه داد:نمیخوام نجاتم بدی پس برو!
هیونجین برگشت و رفت الان دیگه براش زندگی و مرگ اهمیتی نداشت و نمیخواست داشته باشه!
سه روز بعد ویو هیونجین..
همینطور که داشتم کراواتمو تو آینه درست میکردم به فرشته ای که کلا غیبش زده و نیست فکر کردم بغضم گرفت یعنی برای چی اونروز از پشتم نیومد؟
یعنی چون این سه روز حالم خوب بود نیومده؟
همه اینا نشانه چی بود عشق یا هوس؟؟
سویچ ماشینو برداشتم و رفتم بیرون هوا بارونی بود..
سوار ماشین شدم و به راه افتادم چقد بد بود یه حسی نسبت به کسی داشته باشی ولی نه شمارشو داری نه خودشو!!:)
ماشینو پارک و وارد سالن پارتی شدم امروز تولد فلیکس بود..
وارد سالن که شدم تنها کسی که چشممو گرفت رونا بود اون اینجا چی کار میکرد؟
عقب عقب رفتم خواستم برم بیرون که از پشت صدای مانعم شد
رونا:اوپا...
برگشتم سمت صدا که دیدم همه به ما خیره شده
رونا بغض کرد و گفت:میشه دوباره به هم برگردیم؟
هیونجین لبخندی زد و گفت:نه!
رونا:چراااا تو کههه دوست دختر نداری..!
هیونجین خواست چیزی بگه که صدای که از پشتش امد مانع کار او شد
یویی:کی گفته نداره(قدم برمیداره سمت هیونجین و نزدیک و نزدیک ترش میشه)
هیونجین با هر قدم یویی تو دلش جوانه ها پر میزد پروانه ها پرواز میگرفت و قلبش رنگی میشد!
اون چرا اینقد زیبا بود؟
(استایل یویی اسلاید دوم)
یویی امد جلو دست هیونجینو محکم تو دستش میگیره..
رونا:تو همون دختره تو رستوران نیستی؟دارین دروغ میگین!
یویی:میخوای ثابت کنم؟!(پوزخند)
یویی بر میگرده سمت هیونجین دستاشو قفل پشت گردنش میکنه نزدیک و نزدیکترش میشه و لباشو میذاره رو لباش!...
۱۲.۱k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.