« تک پارتی »
« تک پارتی »
.
.
〘 درخواستی 〙
.
.
اروم روز در رو وارد کردم و در رو به سمت خودم کشیدم
کنم رو اویزون کردم و به دستم اشپز خونه رفتم و یورا رو در اغوش گرفتم و بوسه کوچیکی رو لباش گذاشتم
یورا : امروزت چطور بود
تهیونگ : مثل همیشه البته این دفعه تمرینامون سخت تر شده بود
یورا : اشکال نداره مطمعنم از پسش به خوبی بر می ایی
تهیونگ : ممنونم * لبخند
یورا : میشه بری بچه ها رو از طبقه بالا صدا بزنی؟ می خوام شام رو بکشم
تهیونگ : البته
اروم از پله های خونه بالا رفتم و زمانی که دری که می خواستم رسیدم اروم دستم رو بالا اوردم و در زدم
..... : بیا داخل
جیهون : سلام پدر
اروم روی پاهام خم شدم و پسرم رو در اغوش گرفتم
ولی زمانی که سرم رو بالا گرفتم و دختر بچه ای که اون گوشه داشت بهم نگاه می کرد رو دیدم دستام رو باز
کردم تو اون هم در اغوش بگیرم ولی اون زیاد با من راحت نبود و به ارومی به سمتم میومد
اون زیاد نمی تونست با کسی به جز برادرش ارتباط بگیری و این منو خیلی ناراحت می کنه
ولی به جاش عاشق برادرشه اون شبا به جای اینکه توی تخت خودش بخوابه کنار برادرش جیهون می بخوابه و همیشه توی اتاقه اونه ولی ........ فکر نکنم زیاد از من خوشش بیاد ........
تهیونگ : بیاید بریم شام بخوریم
. روی صندلی میز چهار نفره این نشستم و رو به ا/ت کردم و گفتم
تهیونگ : ا/ت بیا اینجا کنار من بشین
اروم نگاهم کرد و بعدش رو به یورا کرد و گفت
یورا : مامان میشه بری صندلی کنار من بغل دداداش بشینم؟
یورا : اره عزیزم
دوروغ نگم ناراحت شدم ولی به این کاراش عادت دارم
.
غذامون رو که خوردیم جیهون به خاطر اینکه فردا مدرسه داشت به هممون شب بخیر گفت
و ا/ت هم پشت سرش راه افتاد که همراهش بره بخوابه که اروم صداش زدم و به سمت اتاق خودم و یورا بردمش و اروم روی پاهام خم شدم تا بتونم تقریبا هم قدش بشم
تهیونگ :ا/ت، از دست من ناراحتی؟
ا/ت : نه چرا باید ناراحت باشم پدر؟
تهیونگ : میدونی، اخه همیشه ازن دوری می کنی و ظاهرا اصلا دلت نمی خوام با من وقت بگذرونی
ا/ت : پدر راستش من بیشتر این حس رو به تو دارم...... احساس می کنم که تو اصلا منو دوست نداری
تهیونگ : ا/ت چرا همیچین فکری می کنی؟
ا/ت : اخه هیچ وقت با من وقت نمی گذرونی
تهیونگ : من کی همچین کاری کردم؟
ا/ت : خیلی وقتا مثلا زمانی که جشن قبل از مدرسه قرار بود تو و مامان بیاید و نمایشم رو ببینید فقط مامان و داداشی امدن
یا روز اول مدرسه مامان گفت که یه کاری داره و تو باید بیای دنبالم ولی تو به کل فراموش کردی و من مجبور بودم توی مدرسه بمونم و حتی زمانی که متوجه شدی نیومدی دنبالم یکی از بادیگاردات رو فرستادی دنبالم
.
.
.
الان ادامش رو می نویسم
.
.
〘 درخواستی 〙
.
.
اروم روز در رو وارد کردم و در رو به سمت خودم کشیدم
کنم رو اویزون کردم و به دستم اشپز خونه رفتم و یورا رو در اغوش گرفتم و بوسه کوچیکی رو لباش گذاشتم
یورا : امروزت چطور بود
تهیونگ : مثل همیشه البته این دفعه تمرینامون سخت تر شده بود
یورا : اشکال نداره مطمعنم از پسش به خوبی بر می ایی
تهیونگ : ممنونم * لبخند
یورا : میشه بری بچه ها رو از طبقه بالا صدا بزنی؟ می خوام شام رو بکشم
تهیونگ : البته
اروم از پله های خونه بالا رفتم و زمانی که دری که می خواستم رسیدم اروم دستم رو بالا اوردم و در زدم
..... : بیا داخل
جیهون : سلام پدر
اروم روی پاهام خم شدم و پسرم رو در اغوش گرفتم
ولی زمانی که سرم رو بالا گرفتم و دختر بچه ای که اون گوشه داشت بهم نگاه می کرد رو دیدم دستام رو باز
کردم تو اون هم در اغوش بگیرم ولی اون زیاد با من راحت نبود و به ارومی به سمتم میومد
اون زیاد نمی تونست با کسی به جز برادرش ارتباط بگیری و این منو خیلی ناراحت می کنه
ولی به جاش عاشق برادرشه اون شبا به جای اینکه توی تخت خودش بخوابه کنار برادرش جیهون می بخوابه و همیشه توی اتاقه اونه ولی ........ فکر نکنم زیاد از من خوشش بیاد ........
تهیونگ : بیاید بریم شام بخوریم
. روی صندلی میز چهار نفره این نشستم و رو به ا/ت کردم و گفتم
تهیونگ : ا/ت بیا اینجا کنار من بشین
اروم نگاهم کرد و بعدش رو به یورا کرد و گفت
یورا : مامان میشه بری صندلی کنار من بغل دداداش بشینم؟
یورا : اره عزیزم
دوروغ نگم ناراحت شدم ولی به این کاراش عادت دارم
.
غذامون رو که خوردیم جیهون به خاطر اینکه فردا مدرسه داشت به هممون شب بخیر گفت
و ا/ت هم پشت سرش راه افتاد که همراهش بره بخوابه که اروم صداش زدم و به سمت اتاق خودم و یورا بردمش و اروم روی پاهام خم شدم تا بتونم تقریبا هم قدش بشم
تهیونگ :ا/ت، از دست من ناراحتی؟
ا/ت : نه چرا باید ناراحت باشم پدر؟
تهیونگ : میدونی، اخه همیشه ازن دوری می کنی و ظاهرا اصلا دلت نمی خوام با من وقت بگذرونی
ا/ت : پدر راستش من بیشتر این حس رو به تو دارم...... احساس می کنم که تو اصلا منو دوست نداری
تهیونگ : ا/ت چرا همیچین فکری می کنی؟
ا/ت : اخه هیچ وقت با من وقت نمی گذرونی
تهیونگ : من کی همچین کاری کردم؟
ا/ت : خیلی وقتا مثلا زمانی که جشن قبل از مدرسه قرار بود تو و مامان بیاید و نمایشم رو ببینید فقط مامان و داداشی امدن
یا روز اول مدرسه مامان گفت که یه کاری داره و تو باید بیای دنبالم ولی تو به کل فراموش کردی و من مجبور بودم توی مدرسه بمونم و حتی زمانی که متوجه شدی نیومدی دنبالم یکی از بادیگاردات رو فرستادی دنبالم
.
.
.
الان ادامش رو می نویسم
۱۷.۱k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.