💦رمان زمستان💦 پارت 23
🖤پارت بیست و سوم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: ی سری خرید کردم مثل کیک شمع و بادکنک خوراکی ی جعبه هم واسه زنجیری ک قرار بود بهش هدیه بدم گرفتم ی کارتی ک بتونم روش ی چیزی بنویسمم گرفتم...حرکت کردم سمت خونه بادکنک هارو باد کردم به دیوار زدم و کیک گزاشتم رو میز کنارشم خوراکی هارو گزاشتم گوشیم زنگ خورد...
دیانا: جانم نیکا؟
نیکا: دیانا منو متین یکم دیر میایم ولی امشب اونجاییم
دیانا: باشه نیکا ی لحظه قطع کن ارسلان پشت خطه...
برناممون با بچه ها این بود ک جوری رفتار کنیم انگار پیش نیکا اینام ک ی دفعه سوپرایز شه
ارسلان: الو دیانا
دیانا: بله؟
ارسلان: خونه ای؟
دیانا: نه پیش نیکا اینام
ارسلان: مطمئن باشم؟
دیانا: چیزی شده؟
ارسلان: شب پیش نیکا اینایی؟
دیانا: اره پیش اونام
ارسلان: پس مراقب خودت باش خدافظ
دیانا: توام همینطور...بعد زنگ زدن ارسلان مطمئن شدم تا ۱ ساعت دیگ خونس کادومو برداشتم گزاشتم رو میز ی نوشته روی کارت نوشتم گزاشتم توی جعبه ای ک توش زنجیرم بود..
رفتم تو اتاق یکم به خودم برسم
داشتم رژ میزدم ک صدای در اومد سریع رفتم بیرون ک با صحنه ای ک دیدم خشکم زد
ی دختره تو بغل ارسلان بود ک بهش نمیخورد عشقش باشه بیشتر میشه گف ی دختر خیابونی بود ک با هر کی سریع میرفت خونه داشتن صورتاشونو بهم نزدیک میکردن ک چشم ارسلان به من خورد
ارسلان: دیا..
دیانا: خون جلو چشمامو گرفته بود به هر حال اسم من تو شناسنامش بود حق نداش جلوی من همچین کاری کنه...این کیه؟
ارسلان: نمیتونستم از غرورم بزنم ...به تو هیچ ربطی نداره
دختره: این کیه ارسلان؟
دیانا: من همسرشم الانم گورتو گم کن...
دختره: واقعا برات متاسفم ارسلان
دیانا: دختره رفت...من و ارسلان موندیم ی دنیا حرف...تو حق نداری با احساسات بقیه بازی کنی
ارسلان: مگه هرزه ها هم احساسات دارن؟(منظورش به مهدیه بود ولی دیانا فک کرد با اونه)
دیانا: الان به من داری میزنی؟...من هر چی باشم هستم ولی اون دختری ک منتطرته چی؟...ارسلان بد زدی...رفتم تو اتاق مانتوم و گوشیم و برداشتم رفتم سمت در...فک میکردم تو فرق داری ولی عوضی تر از این حرفایی تولدت مبارک آقای کاشی
(ببخشید بچه ها من خاب رفتم😂)
《رمان زمستون❄》
دیانا: ی سری خرید کردم مثل کیک شمع و بادکنک خوراکی ی جعبه هم واسه زنجیری ک قرار بود بهش هدیه بدم گرفتم ی کارتی ک بتونم روش ی چیزی بنویسمم گرفتم...حرکت کردم سمت خونه بادکنک هارو باد کردم به دیوار زدم و کیک گزاشتم رو میز کنارشم خوراکی هارو گزاشتم گوشیم زنگ خورد...
دیانا: جانم نیکا؟
نیکا: دیانا منو متین یکم دیر میایم ولی امشب اونجاییم
دیانا: باشه نیکا ی لحظه قطع کن ارسلان پشت خطه...
برناممون با بچه ها این بود ک جوری رفتار کنیم انگار پیش نیکا اینام ک ی دفعه سوپرایز شه
ارسلان: الو دیانا
دیانا: بله؟
ارسلان: خونه ای؟
دیانا: نه پیش نیکا اینام
ارسلان: مطمئن باشم؟
دیانا: چیزی شده؟
ارسلان: شب پیش نیکا اینایی؟
دیانا: اره پیش اونام
ارسلان: پس مراقب خودت باش خدافظ
دیانا: توام همینطور...بعد زنگ زدن ارسلان مطمئن شدم تا ۱ ساعت دیگ خونس کادومو برداشتم گزاشتم رو میز ی نوشته روی کارت نوشتم گزاشتم توی جعبه ای ک توش زنجیرم بود..
رفتم تو اتاق یکم به خودم برسم
داشتم رژ میزدم ک صدای در اومد سریع رفتم بیرون ک با صحنه ای ک دیدم خشکم زد
ی دختره تو بغل ارسلان بود ک بهش نمیخورد عشقش باشه بیشتر میشه گف ی دختر خیابونی بود ک با هر کی سریع میرفت خونه داشتن صورتاشونو بهم نزدیک میکردن ک چشم ارسلان به من خورد
ارسلان: دیا..
دیانا: خون جلو چشمامو گرفته بود به هر حال اسم من تو شناسنامش بود حق نداش جلوی من همچین کاری کنه...این کیه؟
ارسلان: نمیتونستم از غرورم بزنم ...به تو هیچ ربطی نداره
دختره: این کیه ارسلان؟
دیانا: من همسرشم الانم گورتو گم کن...
دختره: واقعا برات متاسفم ارسلان
دیانا: دختره رفت...من و ارسلان موندیم ی دنیا حرف...تو حق نداری با احساسات بقیه بازی کنی
ارسلان: مگه هرزه ها هم احساسات دارن؟(منظورش به مهدیه بود ولی دیانا فک کرد با اونه)
دیانا: الان به من داری میزنی؟...من هر چی باشم هستم ولی اون دختری ک منتطرته چی؟...ارسلان بد زدی...رفتم تو اتاق مانتوم و گوشیم و برداشتم رفتم سمت در...فک میکردم تو فرق داری ولی عوضی تر از این حرفایی تولدت مبارک آقای کاشی
(ببخشید بچه ها من خاب رفتم😂)
۹۰.۶k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.