هاشیرای جدید
هاشیرای جدید
پارت7
از دید نانومی:
ولی هیچکدومشون نتونستن منو شکست بدن😎
شب شد و بچه ها رفتن خونه هاشون
من پیش کراش.... چیز... مویچیرو ساما میموندم
در حیاطو که باز کردم دیدم مویچیرو ساما نشسته و داره به ماه نگاه میکنه
رفتم کنارش نشستم
دوباره دمای بدنش بالا رفته بود
(من+مویچیرو ساما-)
+مویچیرو ساما، هنوز احساس گناه میکنید؟
-صد در صد
+(خنده کوچولو) من که گفتم اشکالی نداره😁
-ولی.....
پاشدم روبه روش وایسادم و انگشتم رو لباش گذاشتم:هیششش، دیگه دربارش صحبت نکن باشه؟
هردومون سرخ بودیم و دمای بدن مویچیرو ساما هی بالاتر میرفت
-باشه
یهو حضور یه شیطان رو حس کردم
مویچیرو ساما رو بلند کردم و گفتم:باید قایم شیم
چون هیچکدومون حال جنگیدن با یه شیطانو نداشتیم، خیلی خسته بودیم، بعد از اون اتفاقا.....
رفتیم تو و در قفل کردیم
شیطانه هی بیرون میگشت
وقتی کسی رو پیدا نکرد رفت
همزمان گفتیم:هوووووووووووف، بخیر گذشت
مویچیرو ساما جای خابمو داد بهم که توی حال بخابم
و خودشم تو اتاق میخابید
+شب بخیر مویچیرو ساما🙂
-شب بخیر نانومی🙂
چشماش تو شب هم دل منو میبردن
وقتی رفتم تو جای خابم که بخابم، فک کردید خابم برد؟
نمیدونم چرا ولی همش عرق میکردم
با اینکه پتو روم نبود
کمرم یخ زده بود و هر لحظه احساس میکردم اتاق داره گرم تر میشه
خیلیم خمار بودم ولی نمیتونستم بخابم
عجیب بود
گفتم شاید اگر برم صورتمو یه آب بزنم بهتر میشم
رفتم تو دستشویی که یه آب به صورتم بزنم
ولی بهتر که هیچ، بدترم شدم
وقتی آب زدم احساس کردم میخام بالا بیارم
همیشه از بالا اوردن بدم میومد
مخصوصا اون حس مزخرفی که گلوت میگیره
متنفر بودم
خیلی میترسیدم
جلوی دهنمو گرفته بودم به امید اینکه این حس لعنتی از بین بره
ولی فایده نداشت
دیگه نتونستم نگهش دارم و بالا اوردم
ولی بجای اینکه غذاهای و چرتو پرتای تو دلمو ببینم
خون دیدم!
وقتی دیدم بدنم بی حس شد
دستام میلرزیدن
نتونستم وایسم و افتادم
نشستم و حس کردم دارم نفس کم میارم
مگه ممکنه؟
هیچکاری نمیتونستم بکنم
هر لحظه هوا سنگین تر میشد و تنفس برای من سخت تر
نمیتونستم داد بزنم که مویچیرو ساما رو خبر کنم
فقط میدونستم کارم تمومه
که مویچیرو ساما نجاتم داد
فک کنم دید که چراغ دستشویی خیلی روشن مونده و اومده سراغم
-نانومی! چی شده؟!
من فقط میتونستم ببینمش، حرف زدن که هیچی
همونطور که نفس نفس میزدم با نگاه خمارم بهش نگاه میکردم
اون پشت پاهام و کمرمو گرفت و بلند کرد و برد تو تخت
یهو حس کردم همه جا پر اکسیژنه
دیگه نفس کم نیاوردم
مویچیرو ساما سینک رو شست
چراغو خاموش کرد و اومد پیش من:حالت خوبه؟
پارت8 نمید کی 🌧🪐
پارت7
از دید نانومی:
ولی هیچکدومشون نتونستن منو شکست بدن😎
شب شد و بچه ها رفتن خونه هاشون
من پیش کراش.... چیز... مویچیرو ساما میموندم
در حیاطو که باز کردم دیدم مویچیرو ساما نشسته و داره به ماه نگاه میکنه
رفتم کنارش نشستم
دوباره دمای بدنش بالا رفته بود
(من+مویچیرو ساما-)
+مویچیرو ساما، هنوز احساس گناه میکنید؟
-صد در صد
+(خنده کوچولو) من که گفتم اشکالی نداره😁
-ولی.....
پاشدم روبه روش وایسادم و انگشتم رو لباش گذاشتم:هیششش، دیگه دربارش صحبت نکن باشه؟
هردومون سرخ بودیم و دمای بدن مویچیرو ساما هی بالاتر میرفت
-باشه
یهو حضور یه شیطان رو حس کردم
مویچیرو ساما رو بلند کردم و گفتم:باید قایم شیم
چون هیچکدومون حال جنگیدن با یه شیطانو نداشتیم، خیلی خسته بودیم، بعد از اون اتفاقا.....
رفتیم تو و در قفل کردیم
شیطانه هی بیرون میگشت
وقتی کسی رو پیدا نکرد رفت
همزمان گفتیم:هوووووووووووف، بخیر گذشت
مویچیرو ساما جای خابمو داد بهم که توی حال بخابم
و خودشم تو اتاق میخابید
+شب بخیر مویچیرو ساما🙂
-شب بخیر نانومی🙂
چشماش تو شب هم دل منو میبردن
وقتی رفتم تو جای خابم که بخابم، فک کردید خابم برد؟
نمیدونم چرا ولی همش عرق میکردم
با اینکه پتو روم نبود
کمرم یخ زده بود و هر لحظه احساس میکردم اتاق داره گرم تر میشه
خیلیم خمار بودم ولی نمیتونستم بخابم
عجیب بود
گفتم شاید اگر برم صورتمو یه آب بزنم بهتر میشم
رفتم تو دستشویی که یه آب به صورتم بزنم
ولی بهتر که هیچ، بدترم شدم
وقتی آب زدم احساس کردم میخام بالا بیارم
همیشه از بالا اوردن بدم میومد
مخصوصا اون حس مزخرفی که گلوت میگیره
متنفر بودم
خیلی میترسیدم
جلوی دهنمو گرفته بودم به امید اینکه این حس لعنتی از بین بره
ولی فایده نداشت
دیگه نتونستم نگهش دارم و بالا اوردم
ولی بجای اینکه غذاهای و چرتو پرتای تو دلمو ببینم
خون دیدم!
وقتی دیدم بدنم بی حس شد
دستام میلرزیدن
نتونستم وایسم و افتادم
نشستم و حس کردم دارم نفس کم میارم
مگه ممکنه؟
هیچکاری نمیتونستم بکنم
هر لحظه هوا سنگین تر میشد و تنفس برای من سخت تر
نمیتونستم داد بزنم که مویچیرو ساما رو خبر کنم
فقط میدونستم کارم تمومه
که مویچیرو ساما نجاتم داد
فک کنم دید که چراغ دستشویی خیلی روشن مونده و اومده سراغم
-نانومی! چی شده؟!
من فقط میتونستم ببینمش، حرف زدن که هیچی
همونطور که نفس نفس میزدم با نگاه خمارم بهش نگاه میکردم
اون پشت پاهام و کمرمو گرفت و بلند کرد و برد تو تخت
یهو حس کردم همه جا پر اکسیژنه
دیگه نفس کم نیاوردم
مویچیرو ساما سینک رو شست
چراغو خاموش کرد و اومد پیش من:حالت خوبه؟
پارت8 نمید کی 🌧🪐
۲.۱k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.