P⁹
P⁹
هایون《کار خیر کردم!مشکلش؟》
تا اینکه گوشی زنگ خورد
نامجون بود
پدر هایون جواب داد
پدر هایون《جانم عمو》
نامجون《عه عمو شمایید؟هایون کجاست؟》
پدرهایون《اینجاست،گوشیو بدم بهش؟》
نامجون《ممنون میشم اگه بدید》
گوشیو به هایون داد"
هایون《به به اقا داماد!چه خبر》
نامجون《ای مرگ بگیری ،کدوم قبری هستی؟》
هایون《اگه بابا جونم دیرتر میومد هم مرده بودم هم تو قبر بودم》
نامجون《چی میگی؟》
هایون《یه دل سیر کتک خوردم تا حد مرگ رفتم》
نامجون《زنده ای؟》
هایون《 نگو مردم و تو اومدی بهشت؟》
نامجون《من تا خودم سر قبرت حلوا پخش نکنم و نخورم نمیمیرم خرگوش زشت》
هایون《ای درد بگیری ،ای زهرمار بگیری بی احساس!》
نامجون《دوستتو رسوندم خونش،سالمه،اگه کاری نداری بای!》
هایون《بای خره》
و قطع کرد
۳هفته بعد-
راوی《بعد از شنیدن خبر اینکه نامجون با یه دختر وارد رابطه شده پدر مادرش به خواستگاریش رفتن و هایون به آرزوی شومش رسید،نامجون بدون هیچ علاقه ای با اون دختر ازدواج کرده بود و این داشت ازارش میداد،برای بار هزارم هایونو لعنت کرد و روی جایگاه رفت》
محل عروسی"
جمله ی مربوطه رو گفتن و بلاخره ازدواج کردن
هایون لبخندی زد و براشون دست زد
هایون《هوهووووو کیم نامجوننننن به عشقت رسوندمتتتتتتتتتتتتتتت》
نامجون پوکر فیس نگاش کرد
بعد از اتمام عروسی همه رفتن خونه هاشون و اون شب به پایان رسید
۶ ماه بعد-
هایون-
محو شده به چهره ی بی نقصش نگاه میکردم،منو ببخش عزیزم...از خودم متنفرم که با دستای خودم عشقمو به یکی دیگه دادم!دستی روی عکسش کشیدم و بغلش کردم ...آه نامجونا ،منو ببخش ..که یهو یکی بدون در زدن وارد شد
سول هی《ایییی هایونمممم،عاشق شدی؟》
هایون متعجب نگاهش کرد
هایون《چقد از حرفامو شنیدی؟》
سول هی《تا خواستی اسم کراشتو بگی خودمو کنترل نکردم و اومد توووو ،اولِ اسمشو بگوووو》
هایون نفسی اسوده کشید و گفت
هایون《اه،به تو چه؟》
که نامجون وارد شد
هایون《توهم از این معشوقه دزد...هیییییین》
تازه فهمید چی گفته و جلوی دهنشو گرفت
نامجون و سول هی《چی؟》
هایون《میگم عشقتون قابلیت دزدیدنو داره》
نامجون《سالمی ؟》
و دستشو روی پیشونی هایون گذاشت
ه
هایون-
محو چشاش شده بودم،حیف که دیگه این چشا مال من نیست،این نگاه مال یکی دیگه شده!قلبم تند میزد و اشک تو چشام جمع شده بود ،تو یه حرکت ناگهانی از زیر دستش فرار کردم ،رفتم پشت حیاط عمارتاونجا جایی بود که بابام برام درست کرده بود،یه کلبه ی درختی با کلی کتاب،رفتم داخل و یکی از کتابهارو انتخاب کردم و شروع کردم به خوندن،تا اینکه همونجا خوابم برد...
شب-
نامجون《 هایون اینجا هم نیست!》
سول هی《ای بمیره دختره ی پرحرف حواس پرت،کدوم قبرستونیه》
هایون《کار خیر کردم!مشکلش؟》
تا اینکه گوشی زنگ خورد
نامجون بود
پدر هایون جواب داد
پدر هایون《جانم عمو》
نامجون《عه عمو شمایید؟هایون کجاست؟》
پدرهایون《اینجاست،گوشیو بدم بهش؟》
نامجون《ممنون میشم اگه بدید》
گوشیو به هایون داد"
هایون《به به اقا داماد!چه خبر》
نامجون《ای مرگ بگیری ،کدوم قبری هستی؟》
هایون《اگه بابا جونم دیرتر میومد هم مرده بودم هم تو قبر بودم》
نامجون《چی میگی؟》
هایون《یه دل سیر کتک خوردم تا حد مرگ رفتم》
نامجون《زنده ای؟》
هایون《 نگو مردم و تو اومدی بهشت؟》
نامجون《من تا خودم سر قبرت حلوا پخش نکنم و نخورم نمیمیرم خرگوش زشت》
هایون《ای درد بگیری ،ای زهرمار بگیری بی احساس!》
نامجون《دوستتو رسوندم خونش،سالمه،اگه کاری نداری بای!》
هایون《بای خره》
و قطع کرد
۳هفته بعد-
راوی《بعد از شنیدن خبر اینکه نامجون با یه دختر وارد رابطه شده پدر مادرش به خواستگاریش رفتن و هایون به آرزوی شومش رسید،نامجون بدون هیچ علاقه ای با اون دختر ازدواج کرده بود و این داشت ازارش میداد،برای بار هزارم هایونو لعنت کرد و روی جایگاه رفت》
محل عروسی"
جمله ی مربوطه رو گفتن و بلاخره ازدواج کردن
هایون لبخندی زد و براشون دست زد
هایون《هوهووووو کیم نامجوننننن به عشقت رسوندمتتتتتتتتتتتتتتت》
نامجون پوکر فیس نگاش کرد
بعد از اتمام عروسی همه رفتن خونه هاشون و اون شب به پایان رسید
۶ ماه بعد-
هایون-
محو شده به چهره ی بی نقصش نگاه میکردم،منو ببخش عزیزم...از خودم متنفرم که با دستای خودم عشقمو به یکی دیگه دادم!دستی روی عکسش کشیدم و بغلش کردم ...آه نامجونا ،منو ببخش ..که یهو یکی بدون در زدن وارد شد
سول هی《ایییی هایونمممم،عاشق شدی؟》
هایون متعجب نگاهش کرد
هایون《چقد از حرفامو شنیدی؟》
سول هی《تا خواستی اسم کراشتو بگی خودمو کنترل نکردم و اومد توووو ،اولِ اسمشو بگوووو》
هایون نفسی اسوده کشید و گفت
هایون《اه،به تو چه؟》
که نامجون وارد شد
هایون《توهم از این معشوقه دزد...هیییییین》
تازه فهمید چی گفته و جلوی دهنشو گرفت
نامجون و سول هی《چی؟》
هایون《میگم عشقتون قابلیت دزدیدنو داره》
نامجون《سالمی ؟》
و دستشو روی پیشونی هایون گذاشت
ه
هایون-
محو چشاش شده بودم،حیف که دیگه این چشا مال من نیست،این نگاه مال یکی دیگه شده!قلبم تند میزد و اشک تو چشام جمع شده بود ،تو یه حرکت ناگهانی از زیر دستش فرار کردم ،رفتم پشت حیاط عمارتاونجا جایی بود که بابام برام درست کرده بود،یه کلبه ی درختی با کلی کتاب،رفتم داخل و یکی از کتابهارو انتخاب کردم و شروع کردم به خوندن،تا اینکه همونجا خوابم برد...
شب-
نامجون《 هایون اینجا هم نیست!》
سول هی《ای بمیره دختره ی پرحرف حواس پرت،کدوم قبرستونیه》
۲.۱k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.