فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت³⁶
آیو « گوشیم رو چک میکردم که یهو نگاهم به پیامی که روی گوشی میا اومده بود اوفتاد.....بعد از اون یه کلیپ از دختری که غرق خون بود........
آیو « م....میا این دیگه چیه؟
میا «نمیدونم
آیو « اما.....یهو گوشی هردوتامون زنگ خورد.....و اما چرا شماره ناشناس یکی بود.. ..
کوک « چرا جواب نمیدین؟
آیو « شماره یکیه
نامجون « یکیتون جواب بده بزاره رو بلند گو
آیو « دکمه برقراری تماس رو لمس کردم و بعدش صدای ترسناکی مثل جیغ از اون ور خط اومد و دقیقا همون پیامی که برای میا فرستاده بودن رو گفتن.....
چنگ « مگه هدف تهیونگ نبود؟ چه ربطی به آیو داره؟
نامجون « نمیدونم.....هردوتان گوشی هاتون رو بدین
میا « اگه بگم از دیدن اون پیام و زنگی که زده بودن نترسیده بودم دروغ گفتم.....ولی واقعا نمیفهمم چه ربطی به آیو داره....کوک و آیو هیچ کاره ماجران....
داهیون « نگران نباشید.....در حال حاضر کاری نمیتونن بکنن....البته اگه حرف گوش بدید....
تهیونگ « بقیه مسیر در سکوت سپری شد....و وقتی رسیدیم سئول همه رفتن خونه هاشون.....البته برای چهار نفرمون بادیگارد و کلی ردیاب امنیتی گذاشته بودن......توی این جنجال هم خاله سویا قرار بود بیاد و عمارت درگیر آماده کردن اتاق و تشریفاتش بود....امروز بعد از کلاس باید بچه ها میومدن عمارت ما برای کار گروهی.....با صدای آقای جینگ به خودم اومدم....خوشبختانه درس امروز رو خونده بودم برای همین وقتی رفتم پای تخته سوالم رو کامل و درست جواب دادم و رفتم نشستم سرجام
میا « یک هفته ای از اومدن من به این مدرسه میگذره....هنوزم گاهی سوریا تهدیدم میکنه و منتظر یه فرصته تا زهرش رو بریزه.....با تهیونگ هم گروهی شده بودم و دقیقا کنارش مینشستم....اون برای من بیشتر از یه دوست ارزش داشت....و خوشحال بودم که میتونستم کنار اون باشم....توی کلاس دو تا گروه داشتیم....یه گروه دو نفره و یه گروه چهار نفره.....و خب گروه چهار نفره مون هم با کوک و آیو بود.......زنگ پایان کلاس که خورد وسایلمون رو برداشتیم و همراه تهیونگ رفتیم سمت عمارتشون.....
کوک « راستی گفتی امروز خاله ات میاد.....عیبی نداره ما هم عمارت باشیم؟
تهیونگ « نه.....میریم توی اتاق من....
آیو « وقتی رسیدیم عمارت شلوغ بود و مشخص بود خاله تهیونگ اومده......پشت سر تهیونگ رفتیم داخل و حدسم درست بود.....خاله تهیونگ همراه یه پسر بچه گوگولی.....آیگووووو تهیونگا این بچع خالته؟
تهیونگ « اره....خیلی هم بد قلقه....
میا « چرا؟
ماریا « چون فقط پیش افراد خاص میره.....بغل هر کسی نمیره...خوش اومدید بچه ها
کوک « ممنون خانم کیم....
تهیونگ « سلام خاله خوش اومدید....
سویا « اوه تهیونگا چه بزرگ شدییی....( به کوک و آیو و میا اشاره کرد) معرفی نمیکنی؟
لباس کوک و آیو موقع برگشت از جنگل🌰☠️🧘
آیو « م....میا این دیگه چیه؟
میا «نمیدونم
آیو « اما.....یهو گوشی هردوتامون زنگ خورد.....و اما چرا شماره ناشناس یکی بود.. ..
کوک « چرا جواب نمیدین؟
آیو « شماره یکیه
نامجون « یکیتون جواب بده بزاره رو بلند گو
آیو « دکمه برقراری تماس رو لمس کردم و بعدش صدای ترسناکی مثل جیغ از اون ور خط اومد و دقیقا همون پیامی که برای میا فرستاده بودن رو گفتن.....
چنگ « مگه هدف تهیونگ نبود؟ چه ربطی به آیو داره؟
نامجون « نمیدونم.....هردوتان گوشی هاتون رو بدین
میا « اگه بگم از دیدن اون پیام و زنگی که زده بودن نترسیده بودم دروغ گفتم.....ولی واقعا نمیفهمم چه ربطی به آیو داره....کوک و آیو هیچ کاره ماجران....
داهیون « نگران نباشید.....در حال حاضر کاری نمیتونن بکنن....البته اگه حرف گوش بدید....
تهیونگ « بقیه مسیر در سکوت سپری شد....و وقتی رسیدیم سئول همه رفتن خونه هاشون.....البته برای چهار نفرمون بادیگارد و کلی ردیاب امنیتی گذاشته بودن......توی این جنجال هم خاله سویا قرار بود بیاد و عمارت درگیر آماده کردن اتاق و تشریفاتش بود....امروز بعد از کلاس باید بچه ها میومدن عمارت ما برای کار گروهی.....با صدای آقای جینگ به خودم اومدم....خوشبختانه درس امروز رو خونده بودم برای همین وقتی رفتم پای تخته سوالم رو کامل و درست جواب دادم و رفتم نشستم سرجام
میا « یک هفته ای از اومدن من به این مدرسه میگذره....هنوزم گاهی سوریا تهدیدم میکنه و منتظر یه فرصته تا زهرش رو بریزه.....با تهیونگ هم گروهی شده بودم و دقیقا کنارش مینشستم....اون برای من بیشتر از یه دوست ارزش داشت....و خوشحال بودم که میتونستم کنار اون باشم....توی کلاس دو تا گروه داشتیم....یه گروه دو نفره و یه گروه چهار نفره.....و خب گروه چهار نفره مون هم با کوک و آیو بود.......زنگ پایان کلاس که خورد وسایلمون رو برداشتیم و همراه تهیونگ رفتیم سمت عمارتشون.....
کوک « راستی گفتی امروز خاله ات میاد.....عیبی نداره ما هم عمارت باشیم؟
تهیونگ « نه.....میریم توی اتاق من....
آیو « وقتی رسیدیم عمارت شلوغ بود و مشخص بود خاله تهیونگ اومده......پشت سر تهیونگ رفتیم داخل و حدسم درست بود.....خاله تهیونگ همراه یه پسر بچه گوگولی.....آیگووووو تهیونگا این بچع خالته؟
تهیونگ « اره....خیلی هم بد قلقه....
میا « چرا؟
ماریا « چون فقط پیش افراد خاص میره.....بغل هر کسی نمیره...خوش اومدید بچه ها
کوک « ممنون خانم کیم....
تهیونگ « سلام خاله خوش اومدید....
سویا « اوه تهیونگا چه بزرگ شدییی....( به کوک و آیو و میا اشاره کرد) معرفی نمیکنی؟
لباس کوک و آیو موقع برگشت از جنگل🌰☠️🧘
۵۴.۸k
۰۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.