p 101
( راوی ویو )
همه چیز داشت خراب میشد.......پسرش.....شاهزاده......داشت برایش دردسر می شد......حالا دیگر نمی توانست ان دختر را مال خود کند........اگر ان دختر مال او می شد حتی تهدید های سلطنت هم از طرف ان دختر به پایان می رسید......احساس می کند که اشتباه کرده است......گفتن قضیه ان دختر به پسرش برای خریدن زمان بیشتر بر علیه خودش استفاده شده است.......پسر باهوشش کم کم دارد میزند رو دست پدرش.........باید سریع تر همه چیز را حل کند......چیزی که ان دختر ازش بترسد.......ی آتو.......آتویی که بتواند دهن ان دختر را بسته نگه دارد........چیزی که بتواند ان دختر را سر جایش بنشاند تا برای قیام در برابر شاه بلند نشود........به ناگاه فکری در ذهنش جرقه می زند.......پادشاه آرام تر شد از فکری که دارد و این ارامش تازه را شاهزاده دید.......دید و قُل قُله ای درونش بر پا شد.......ان ابلیس شوم......چه نقشه ای برای عروسکش کشیده بود؟.........
$ بسیار خب......بیا این بحثو همین جا ببندیم.......ات رو بیار اینجا.......مهمونی ای ترتیب میدم برای معرفی رسمیش.....هرچه زودتر.....بهتر.......
پسرک با چشمانی ریز شده به پدر شیادش نگاه میندازد.......می خواهد قصد واقعی آن اژدهای چند سر را از نگاهش بفهمد اما........اما از چشم های مات شده اش حسی دریافت نمی کند.......قلبش ضربان گرفته است و نمیداند چه در انتظار خود و دخترک چشم سیاهش قرار دارد.......
از این حس مبهم واهمه دارد و چه کسی گفته عشق نقطه ضعف نیست؟.........عشق.....عمیق ترین زخم هایت را شکاف می دهد......عمیق ترین حس هایت را بیدار می کند........نیمی از حواست را فقط به معشوقت اختصاص می دهی بی آنکه خود بفهمی.......عشق......زخم هایی که از طرف این حس به ما زده می شود تمامی ندارد......چه خنجر ها که با نام عشق در قلبمان فرو نرفته است.......چه حرف ها که با نام عشق نشنیده ایم.......و این عشق کجا می خواهد به نفعمان باشد؟.......
( ات ویو)
( زمان حال)
در باز می شود و با دیدن شخص پشت در از جایم می پرم و سیخ می ایستم......نوک انگشتانم از ترس و اضطرابی که بهم وارد می شود یخ میزند و آن لبخند مضحکش دامن می زند به تمام حس های درونم......ترس.....وحشت.....نگرانی......نگرانی برای پسر همین مرد.......عمو......لعنت......عمو........با چشمانش یک بار سر تا پایم را از نظر می گذراند و من دستان مشت شده ام را از دیدش مخفی می کنم.......
$ زیبا شدی.......
در چشمانم خیره می شود.......نگاهش باعث پریدن پلک هایم می شود......
$ عروسک جونگ کوک
آن لحن معنی دارش بد حالم را خراب می کند......نکند بلایی سر آن مرد مغرور آمده باشد.......
+ اون......کجاست؟
$ نگرانش نباش.......پیشه عزرائیل که نیومده بود......
دست هایش را پشت کمرش قفل می کند و به سمتم قدم برمی دارد........می گوید پیش عزرائیل؟......این مرد از آن نیز بدتر است......
همه چیز داشت خراب میشد.......پسرش.....شاهزاده......داشت برایش دردسر می شد......حالا دیگر نمی توانست ان دختر را مال خود کند........اگر ان دختر مال او می شد حتی تهدید های سلطنت هم از طرف ان دختر به پایان می رسید......احساس می کند که اشتباه کرده است......گفتن قضیه ان دختر به پسرش برای خریدن زمان بیشتر بر علیه خودش استفاده شده است.......پسر باهوشش کم کم دارد میزند رو دست پدرش.........باید سریع تر همه چیز را حل کند......چیزی که ان دختر ازش بترسد.......ی آتو.......آتویی که بتواند دهن ان دختر را بسته نگه دارد........چیزی که بتواند ان دختر را سر جایش بنشاند تا برای قیام در برابر شاه بلند نشود........به ناگاه فکری در ذهنش جرقه می زند.......پادشاه آرام تر شد از فکری که دارد و این ارامش تازه را شاهزاده دید.......دید و قُل قُله ای درونش بر پا شد.......ان ابلیس شوم......چه نقشه ای برای عروسکش کشیده بود؟.........
$ بسیار خب......بیا این بحثو همین جا ببندیم.......ات رو بیار اینجا.......مهمونی ای ترتیب میدم برای معرفی رسمیش.....هرچه زودتر.....بهتر.......
پسرک با چشمانی ریز شده به پدر شیادش نگاه میندازد.......می خواهد قصد واقعی آن اژدهای چند سر را از نگاهش بفهمد اما........اما از چشم های مات شده اش حسی دریافت نمی کند.......قلبش ضربان گرفته است و نمیداند چه در انتظار خود و دخترک چشم سیاهش قرار دارد.......
از این حس مبهم واهمه دارد و چه کسی گفته عشق نقطه ضعف نیست؟.........عشق.....عمیق ترین زخم هایت را شکاف می دهد......عمیق ترین حس هایت را بیدار می کند........نیمی از حواست را فقط به معشوقت اختصاص می دهی بی آنکه خود بفهمی.......عشق......زخم هایی که از طرف این حس به ما زده می شود تمامی ندارد......چه خنجر ها که با نام عشق در قلبمان فرو نرفته است.......چه حرف ها که با نام عشق نشنیده ایم.......و این عشق کجا می خواهد به نفعمان باشد؟.......
( ات ویو)
( زمان حال)
در باز می شود و با دیدن شخص پشت در از جایم می پرم و سیخ می ایستم......نوک انگشتانم از ترس و اضطرابی که بهم وارد می شود یخ میزند و آن لبخند مضحکش دامن می زند به تمام حس های درونم......ترس.....وحشت.....نگرانی......نگرانی برای پسر همین مرد.......عمو......لعنت......عمو........با چشمانش یک بار سر تا پایم را از نظر می گذراند و من دستان مشت شده ام را از دیدش مخفی می کنم.......
$ زیبا شدی.......
در چشمانم خیره می شود.......نگاهش باعث پریدن پلک هایم می شود......
$ عروسک جونگ کوک
آن لحن معنی دارش بد حالم را خراب می کند......نکند بلایی سر آن مرد مغرور آمده باشد.......
+ اون......کجاست؟
$ نگرانش نباش.......پیشه عزرائیل که نیومده بود......
دست هایش را پشت کمرش قفل می کند و به سمتم قدم برمی دارد........می گوید پیش عزرائیل؟......این مرد از آن نیز بدتر است......
۱۰۶.۰k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.