پارت⁵ناناگومی شاید این آخرین داستانم باشه
پارت⁵ناناگومی شاید این آخرین داستانم باشه
یادتونه گفتم تا صب خوابیدن؟ولی اون تمام ماجرا نبود...
«نه خیلی دارک نیست منحرف نشید»
ویو نانا:من سعی کردم بخوابم ولی نگاه های سنگین مگومی ژان اذیتم میکرد،
مگ:هرکاری میکردم نمیتونستم ازش چشم بردارم،خیلی خوب بود فک کنم خوابید،منم دستم رو، رو موهاش کشیدم و نوازش کردم،
نانا:مگومی داشت نازم میکرد ولی بهم آرامش داد،خودمو زدم به خواب تا بیشتر نازم کنه🦋🐾🗿🗿🗿
مگومی :کاش میتونستم ازش بخوام بیشتر باهام دوست سه یا رل بزنیم.....
پنج سال بعد
نانا:مگووومییی اوووم پوشک رو بیاااررررر
«مدیونی اگه فک کنی دعای توسل خوندن»
مگ:اوووم باشه نانا اگه گریه نکنه،گوجو هم داره میاااد
«که گفتم خیلی دارک نیس..؟🗿🤌🏼»
و اونا شاد زندگی کردن،با لبخند های واقعی،امید وارم همتون لبخند های واقعی بزنید ❤️🩹🤌🏼🙂
یادتونه گفتم تا صب خوابیدن؟ولی اون تمام ماجرا نبود...
«نه خیلی دارک نیست منحرف نشید»
ویو نانا:من سعی کردم بخوابم ولی نگاه های سنگین مگومی ژان اذیتم میکرد،
مگ:هرکاری میکردم نمیتونستم ازش چشم بردارم،خیلی خوب بود فک کنم خوابید،منم دستم رو، رو موهاش کشیدم و نوازش کردم،
نانا:مگومی داشت نازم میکرد ولی بهم آرامش داد،خودمو زدم به خواب تا بیشتر نازم کنه🦋🐾🗿🗿🗿
مگومی :کاش میتونستم ازش بخوام بیشتر باهام دوست سه یا رل بزنیم.....
پنج سال بعد
نانا:مگووومییی اوووم پوشک رو بیاااررررر
«مدیونی اگه فک کنی دعای توسل خوندن»
مگ:اوووم باشه نانا اگه گریه نکنه،گوجو هم داره میاااد
«که گفتم خیلی دارک نیس..؟🗿🤌🏼»
و اونا شاد زندگی کردن،با لبخند های واقعی،امید وارم همتون لبخند های واقعی بزنید ❤️🩹🤌🏼🙂
۳.۸k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.